خانه
54.2K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۵۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و هشتم



    رفتم سمت پوري بهش گفتم:
    خيالت راحت پوري خانم يوسف تو حياطه
    -كجا تو حياطه؟ميگم برد بچه رو بابا
    رفتم سمت نگار كه داشت با علاقه به تلويزيون نگاه ميكرد و بهش گفتم :
    نگار ، كو يوسف؟با توام چقدر نگاه ميكني اين مردا رو؟كو يوسف؟
    رفتم و كل حياط و ديدم يوسف نبود ،برگشتم كه برم سمت نگار و ازش بپرسم،عطا پلنگ اومد جلوم و گفت :
    -يوسف و آقام برد،جلو در نشسته بود،داشت كار خرابي ميكرد تو جوب فرستادش خونه.
    -احمد خان سرش و انداخت پايين و گفت :
    -خونه خودشون فرستادم ديگه ،گناه كردم،شما كه رفته بوديد تو بحر ترانه ها،گفتم بچه تِر نزنه به دم در
    يك دفعه آقام بلند شد و رفت بيرون،پوري هم رفت دنبالش و همينطور كه باقر باقر ميگفت با فيات آقام راهي شدن دنبال يوسف ،نگار هم از اعصاب خُردي زل زده بود به احمد خان

    شب تا دير وقت منتظر شديم هيچكدوم برنگشتن .صبح زود پا شدم و رفتم خونه سراغ آقام و پوري،ولي هنوز بر نگشته بودن و خبري هم از يوسف نبود،نگران شدم و رفتم تو كوچه تا بِرم سمت خونه اي كه اشرف و دفعه قبل ديده بودم ،دم در خونه احمد خان نگار و ديدم و با هم راهي شديم،وقتي رسيديم اونجا هر چقدر در زدم خبري نشد و كسي جواب نداد تا دست آخر يه پيرزني از پنجره كناري سرش و آورد بيرون گفت:
    -نيستن،كسي نيست
    دست از پا درازتر برگشتيم خونه ولي باز از هيچكس خبري نبود و تا آخراي شب هم آقام برنگشت.
    تا دير وقت منتظر شديم ولي هيچ كس نيومد تا گرفتيم خوابيديم،نصفه هاي شب صداي افتادن كليد به در و شنيدم و از خواب پريدم و رفتم دم در ،آقام نبود.لادن بود كه اون موقع شب از بيرون ميومد،از بسكه هم خسته بود اصلا منو نديد و رفت بالا.
    تا صبح از نگراني خوابم نبرد ،فرداش هم رفتيم با احمد خان كلانتري و ماجرا رو تعريف كرديم تا اونا هم پيگير بشن.
    انسيه شبا ميومد خونه ما و با نگار ميموند تا تنها نباشه و منم روزها كوچه به كوچه و خيابون به خيابون و درمونگاه به درمونگاه سراغشون ميگرفتم،نبودن هيچ جا نبودن.

    ...
    خيلي وقت بود كه هيچ خبري از آقام و يوسف نداشتيم و خونه مون بيشتر شبيه مرثيه ها شده بود و نگار همش گريه ميكرد و بهونه يوسف و ميگرفت تا بعد از قول پيگيري از طرف احمد خان اوضاع آرومتر شد.

    مثل يه خواب بود.خانواده من يكدفعه رفته بودن و ديگه خبري ازشون نبود.همه جا رو زير و رو كرديم و از هر كسي كه ميشناختيم پيگير شديم نبودن .نزديك سه ماه از رفتن اونا گذشته بود و اوضاع ما هر روز بدتر ميشد و بي پول بوديم. بخاطر همين رفتم تو يه كارگاهه رنگرزي واسه كار و بعد از مدرسه تا آخر شب كار ميكردم تا خرج خونه رو دربيارم.
    اولين حقوقي كه گرفتم بعد بيست تومن اجاره خونه و يكم مرغ و گوشت ،الباقيش و دادم يه دست لباس تازه واسه نگار.
    شب بردم لباسها رو آروم گذاشتم تو كمد نگار و يكي دو ساعت منتظر شدم تا نگار بره سراغ كمدش و از ديدن لباسهاش خوشحال بشه. وقتي لباسهاش و برداشت و تنش كرد اومد پيش من و روبروم وايستاد و چشماش پر شد و بدون اينكه به من حرفي بزنه رفت تو اتاق و گرفت خوابيد.
    من تا نصفه هاي شب تو حياط زير اَناري كه آقام كاشته بود نشسته بودم و به سختيِ كارم تو رَنگرزي فكر ميكردم و هرزگاهي هم چشمم ميافتاد به اتاق لادن ،چراغ خاموش اونجا و احساس بدي كه تو خونه در جريان بود داشت خَفم ميكرد.
    تو همين حس و حال بودم كه صداي كوبيدن در و شنيدم و رفتم دم در ،حشمت ،بقالي سر كوچه عرق كرده و عصبي جلو در بود و ازم خواست كه فاطي خانم و صدا كنم،فاطي خانم و خبر كردم و اون هم با حشمت رفت،من كه كنجكاو شده بودم آروم رفتم دنبالشون تا رسيدن سر كوچه.
    اونجا چند نَفَر جمع شده بود و روي يكي پتو انداخته بودن،فاطي خانم كه رفت نزديك جمع شد و كمي حرفهاي اونا رو شنيد،نشست رو زمين و شروع كرد به زار زدن،بعد بلند شد و رفت سراغ آدمي كه زير پتو بود،پتو رو آروم كنار زد و يك دفعه صورت لادن نمايون شد،فاطي خانم كه از ديدنش شكه شده بود نميدونست چي بگه،
    رفتم پيش حشمت و گفتم:
    -چي شده؟
    -لادنه ديگه،اهل محل پيداش كردن،انگار پشت خط راه آهن تو يكي از خرابه ها،داد و هوار ميكشه كه چند نَفَر از آشنا ها تك و تنها پيداش ميكنن،ترسيده بوده و راستش و بخواي برهنه بوده

    فاطي خانم لادن و با همون سر وضع آورد تو خونه و وقتي رسيدن تو خونه شروع كرد به داد و بيداد و كتك زدن لادن،ولي لادن هيچ چي نميگفت.
    من كه مات و مبهوت بودم رفتم نزديكتر و به چشماي قشنگش نگاه كردم و گفتم.
    -چرا با اون سر وضع اونجا بودي؟خجالت نكشيدي لادن خانم،

    لادن آروم سرش و چرخوند سمت منو گفت:
    من خيلي هم خوب بودم،خَر كيف بودم ،لباسهاي خوبي هم تنم بود،
    -نخير نبود،حيا نداري تو؟
    -بود لباس عروس تنم بود،برام عروسي گرفته بودن
    -كي؟كيا عروسي گرفته بودن،اون هم پشت خط،تو اون برهوت؟
    -جن،جن ها عروسي گرفته بودن واسم.

    مثل ديوونه ها نگام ميكرد...




    بابك لطفي خواجه پاشا
    (پاییز نود و پنج)

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان