نار و نگار 🍁
قسمت سي ام
جونم داشت بالا ميومد،ديگه نميتونستم رو پاهام وايستم كه لادن يه خنده آرومي زد و چشماش و بست ،بعدش دستشو از گلوم كشيد و روبروم وايستاد،من كه هنوز نميتونستم درست نفس بكشم نشستم و چند تا نفس عميق كشيدم،لادن اومد جلوتر و نشست جلو من و زل زد به چشمام و موهاي افتاده يِ رو صورتش و كشيده و انداخت پشت گوشش و گفت:
-اِسي تويي!؟
-من اسي نيستم!
-اي بيشرف!كجا رفتي نامرد؟نگفتي لادن دق ميكنه؟
-من اسي نيستم لادن خانم،منو نگاه كن،من محمدم
-چرا ولم كردي اسي،چرا بي آبروم كردي اِسي؟بيا برگرد منو ببر ،من قرار بود عروست بشم
-لادن اسي زن گرفته،بچه داره،ولش كن اون بي پدرو
-ببين اسي،من چيزي نميخوام نه نون ميخوام نه خونه،فقط خودت باشي كافيه،اِسي جان ميبيني چطوري شدم؟ميبيني همه بهم ميگن ديوونه؟
پاشو اسي،پاشو بريم پشت خط ،اونجا قراره واسمون عروسي بگيرن
از حرفهاي لادن ترسيده بودم و اونطوري كه نگاهم ميكرد شَك نداشتم باز يه بلايي سرم مياره،بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت خونه،تازه ميخواستم از پله ها برم بالا كه يكدفعه لادن دستم و گرفت و كشيد تو حياط ،جلوي پله هايي كه ميرفت سمت انباريِ زير پله وايستادم و به لادن گفتم:
-ترو خدا بزار برم ،من اسي نيستم،من محمدم پسر اقا باقر،مستاجرتون
-بر پدر دروغگو لعنت ،يا مياي بريم عروسي مون و بگيريم يا...
يكدفعه هولم داد سمت زير پله و منم سِكندري خوردم و افتادم پايين،لادن اومد پايين و از روي من كه رو زمين افتاده بودم رد شد و بعد اينكه اينور و اونور و گشت يه چاقوي كهنه آشپزي پيدا كرد،وقتي بهش دقت كردم ديدم همون چاقوييه كه آقام باهاش گلوي خروسِ نگار و بُريد و همين كه اومدم بخودم بجنبم يكدفعه لادن چاقو رو گذاشت زير گلوش.
ياد همون خونه و همون حياط و همون خروس و همون روز افتادم،لادن اومد بالا سرم وايستاد و بهم گفت:
-باشه آقا اِسي،باشه عزيزم،باشه قربون اون قد و بالات،من خودمو ميكشم تا تو ديگه غصه نخوري
-باشه لادن،غلط كردم ،باشه،باشه،
ميگيرمت،بريم،بريم،فقط چاقو رو بزار كنار
بلند شدم و با لادن راه افتاديم و رسيديم دم در كه قفل روي در و ديديم،برگشتم و آروم كليد قفل و كه فاطي خانم بهم داده بود برداشتم و بعد اينكه قفل و باز كردم رفتيم بيرون،تا پامو گذاشتم از در بيرون ديدم روبروم جليل وايستاده،اومد نزديك و اول يه نگاه چپ چپ به من كرد و بعد به لادن گفت:
-هر كاري بكني،هر اَدايي در بياري،خودت رو به ديوونگي بزني،خودت و خراب كني،هر كاري بكني آخرش من ميگيرمت
همينو كه گفت نگار كه از صداي سر و صدا بيدار شده بود از پشت در اومد بيرون و گفت:
-تو خيلي بيجا ميكني،اين طفل معصوم و تو به اين روز انداختي
-من؟من يا اون اِسي پفيوز؟
-حالا هر چي،بفرما،
-نميرم
-نري ميگم پاسبون بياد كَت بسته ببرتت
جليل يه نگاه به صورت جدي نگار كرد و راهش و گرفت و بعد اينكه يه مشت كوبيد به ديوار پشت سرش رفت،بعد نگار اومد جلوي لادن وايستاد و بهش گفت:
-اون چاقو رو بنداز زمين،خودت هم برگرد خونه
-من ميرم عروسي بگيرم با اسي
-اينطوري كه نميشه،بيا كمي بهت برسم،آرايشت كنم،بعد همگي ميريم
لادن تا اينو شنيد مثل يه دختر بچه كوچولو برگشت تو خونه.
...
فرداي اون روز وقتي از كارگاه رَنگرزي برميگشتم سر كوچه فاطي خانم و ديدم كه با يه زن كولي كه بيشتر اون طرفها ميچرخيد و فال ميگرفت ميرفتن سمت خونه،منم قدمهام و دو تا يكي كردم و باهاشون رفتم.
وقتي رسيديم خونه قيافه نگار و اِنسي ديدني بود،
نگار كه ده دوازده بار لادن و آرايش كرده بود و انسي هم كل ترانه هايي كه حفظ بود و خونده بود كه مبادا لادن قاطي كنه.
لادن با آرايشهايي كه نگار رو صورت زيباش زده بود،بيشتر مثل دخترايي شده بود كه هميشه توي سن هيفده هيجده سالگي تو ذهن آدمه،چشم و ابروي سياه و كشيده،گونه هاي سرخِ كم رنگ و موهايي كه مثل گل بُته هاي قالي ريخته بود دو طرف شونه هاش.
فاطي خانم لادن آورد تو حياط و نشوند روبروي زن كُلي،اونم شروع كرد به حرف زدن با لادن،بعضي وقتها هم تو گوش نگار چيزي ميگفت و تو هوا فوت ميكرد،من و نگار و انسي هم دست رو سينه واستاده بوديم و نگاهشون ميكرديم.
كمي گذشت و زنه پاشد و رفت پيش فاطي خانم و گفت :
-حالش بده خانم،بيچاره دخترت سياه شده،جني شده،بايد ببريش پيش جنگير
انسي رفت پيش فاطي خانم و يه چپ چپ به زنه كولي نگاه كرد و گفت:
-چرت و پرت نگو،لادن مريضه
-من ميگم جني شده،درمون نشه بدتر هم ميشه،خوددانيد.
فاطي خانم بر گشت به انسي گفت:من مادرش هم خودمم بهتر ميدونم چيكار بايد بكنم،آبروي من داره ميره ،اگه خوب نشه به والله از خونه ميندازمش بيرون فقط الان جنگير از كجا پيدا كنم؟
رفتم جلوي لادن وايستادم و گفتم من يه جنگير ميشناسم،
نگار اومد سمت منو گفت:
-كي؟كجا؟
-شوريده،جعفر جني
راهي نبود ،فاطي خانم ميخواست لادن و حتما ببره پيش جنگير،صبح زود جم و جور شديم و رفتيم از خونه بيرون،جليل با سر و وضع بر هم روبروي در وايستاده بود و نسبيح ميچرخوند.
وقتي اومديم جلو در اونم اومد جلو و يكم به لادن نگاه كرد و گفت:
-ديوونه هم باشي عاشقتم لادن
همينو گفت و... رفت.
احمد خان باباي انسيه با ماشينش اومد و من و نگار و فاطي خانم و لادن و ورداشت و برد گذاشت سر جاده.
همونجا يه اتوبوس تي بي تي ما رو سوارمون كرد و راهي شديم.
تا شوريده كَم كَم چهار ساعت راه بود و بيشتر راه يا تپه ماهور هاي شني ديده ميشد يا زمينهاي صاف و خشكيده كشاورزي كه رمقي تو خاكشون نبود.هرزچند گاهي از لاي صندلي به نيمرخ لادن نگاه ميكردم و اون هم آروم بر ميگشت به من نگاه ميكرد و خيلي آروم لبخند ميزد و ميگفت:
-اسي خوبي؟
مردهايي كه تو اتوبوس بودن و كمتر از اوضاع لادن خبر داشتن،سعي ميكردن هر طوري شده يه نگاه گذرا هم كه شده به لادن وچشمهاي وحشي و قد و بالاي كاملا كشيده و چهره قشنگ و منحصر به فردش كه انگار مثل بوي انار ترك خرده وجود آدم و آروم ميكرد بندازن.
حدودا نصف راه رو رفته بوديم كه اتوبوس واسه رفع حاجت توي قهوه خونه بين راهي كه يكي دو تا بيد مجنون بلند و كشيده يه موتور آب و جوب رَوون هم داشت وايستاد.
تازه چايي هامون و داشتيم با نَعلبِكي سرد ميكرديم كه يه زن چاق و كمي زشت با دامن كوتاه اومد جلومون نشست،يكي از پاهاي پنجاه كيلويي خودشو انداخت رو اونيكي و به فاطي خانم گفت:
-ماشالله دخترون چه لُعبتيه
-ممنونم خانم جان
-پسر من همونه كه جلو اتوبوس وايستاده،اسمش فريبرزه ،همون كه شلوار قهوه اي تنشه،اوناهاش،ديديد؟همون كه ...
-همون كه خودشو ميخارونه؟
-پشه نيشش زده،بد جاييش هم زده،ميخاره ديگه،حالا بگذريم،راستش اومدم سراغ دخترتون كه اگه زياد طاقچه بالا نزارين بشه عروس آقا پسر ما
نگار كه داشت آروم چاييشو ميخورد برگشت بهش گفت:
-چطوري عروس و پسنديدين به اين زودي؟
-من خودمم تزريقاتي دارم ،روزي ده تا دختر و پسر ميان پيشم ،يه نگاه به دخترتون انداختم فهميدم چه جيگريه
-خسته نباشين
-پسرم بد تيكه اي نيست ها
-فقط خيلي خودشو ميخارونه،پشه نيشش زده يا ترياك زياد زده
-واا،ترياك كجا بود؟ميدين دخترتون و يه بايد بيشتر منت بكشيم جونم؟
-من چيكارم،از مادرش بپرسين،فقط جن رفته تو جلدش ها،پسرتون قبول داره
زنه تا اينو شنيد مثل فنر از جاش پريد ،فاطي خانم كه خنده اش گرفته بود پاشد و رفت سمت اتوبوس،نگار لادن و بلند كرد و قبل اينكه راه بيافته گفت:
-كسي كه تو اتوبوس دختر بپسنده تو تاكسي هم طلاقش ميده
تا خوده شوريده زنه با پسرش از ترس يواشكي يه نگاهشون به لادن بود و هر چند ديقه يه بار حمد و سوره ميخوندن .
نزديكي هاي ظهر سر جاده شوريده پياده شديم و با يه ميني بوس خودمون و رسونديم .
يكسري از جاها عوض شده بود و بعضي از خونه ها تازه ساخت شده بودن،به كوچه خودمون كه رسيديم كلي از خاطراتم زنده شد ، عطر و بوي بچگيام ميومد،بعد پنج سال بر گشته بودم جايي كه تمام كودكي من و نگار و تو خودش قايم كرده بود.
آروم آروم رسيديم به جلوي در جعفر جني،اول يه نگاه به نگار كردم و بعد در و زدم،چند ديقه اي گذشت ولي جوابي نيومد،باز در و زدم كه يكدفعه يه صدايي كه نه زن بود و نه مرد از پشت در گفت: -كي هستين
دلم هوري ريخت پايين،صداش و قبلا شنيده بودم،ولي نميخواستم پيش نگار كوچيك بشم،يه نفس گرفتم و گفتم:
با جعفر خان كار داشتم ،هستن؟
جوابي نيومد،بعد چند لحظه جعفر درو وا كرد،كمي پيرتر شده بود ولي هنوز سر حال به نظر ميومد .بعد اينكه خودمو معرفي كردم دعوتمون كرد تو و من براي اولين بار وارد خونه اي شدم كه هميشه ازش ميترسيدم.
همش اينور و اونور و نگاه ميكردم كه بفهمم صداي كي بود كه نه شبيه صداي زن بود و نه مرد،ولي خبري از كَس ديگه اي نبود.
تو حياط يه تخت چوبي گذاشته بودن و روش يه قالي بود و دو تا پشتي و دو سه تا كتاب و دو تا پاچه بز ،همگي نشستيم رو تخت و جعفر جني نشست روبروي لادن،بعد بر گشت سمت فاطي خانم و گفت:
خوب جايي اومديد،من كارم جنگيريه،از شما چه پنهون من دو تا زن دارم،يكيش كه به لطف پدر اين آقا پسر تا في خالدونش سوخت،يكيش هم دارم كه راستش و بخواييد خودش جنه،ده سال پيش تو كوير بالاي شوريده پيداش كردم،كمكم ميكنه،انشالله شما رم كمك ميكنه.
فقط اول خرج درمون و بدين كه شروع كنم،پنجاه تومن ميشه،كه اول بيست تومن بدين،اگه افاقه كرد سي تومن بقيه اش رو هم ميارين ،اگه پول من و بخوريد دخترتون خوب نميشه ها،از ما گفتن.
فاطي خانم بيست تومن به جعفر داد و جعفر اول يه تيكه چوب خيس كرد و يه كاغذ گرفت دستشو شروع كرد به ورد خوندن،بعد رفت تو خونه،يه كم گذشت و همون صدايي كه نه زن بود و نه مرد از خونه شنيده شد،بعد جعفر خان با يه بسته كه با پارچه سفيد بسته بود برگشت و گفت:
-اين چند تا دعارو ببنديد رو ناف دخترتون،هر روز هم با آب گوجه قرمز گنديده صورتش و بشوريد ،حالا بلندش كنيد و ببريد دخترتون و كنار اون حوض بشونيد رو صندلي،
جعفر خان از زير تخت يه ماشين سلمونيِ دستي كهنه در آورد و اومد سمت لادن و گفت:
-معلومه زير اين همه موي سياه جن و پري لونه ميكنه،بايد موهاش و از ته بزنم
دلم هوري ريخت زمين ولي جرات نميكردم چيزي بگم،جعفر خان شروع كر به تراشيدن موهاي لادن،موهاي لخت و زيباش دونه دونه ليز ميخورد و ميافتاد دم پاي جعفر خان،لادن بدون اينكه حرفي بزنه به ماهي هاي قرمز تو حوض نگاه ميكرد و آروم آروم با خودش حرف ميزد،چشمام و بستم و بعدِ يكي دو ديقه باز كردم.
به بعضي دختر ها كچلي هم خيلي مياد.لادن جذاب تَر هم شده بود.
جعفر خان زير بغل لادن و گرفت و نشوندش بغل حوض و با آب كثيفش سر لادن و شست و بعد بلندش كرد و آوردش پيش فاطي خانم و گفت:
اين دختر ديگه دختر نميشه،جني شده اساسي.
سالم نميشه،ترگُل نميشه،خانم نميشه مگه به يه راه كه اونم فقط من ميدونم و اون زنم كه صداش نه شبيه مرده نه زن،
راه درمونه دخترت اينه خانم جان ...
''تا يك هفته هر روز دو بار تو يه اتاق كم نور بايد هفت تا تركه انار بزنيد به شونه ها و كمر دخترتون،''
''اگه هفت روز تركه انار زديد كه هيج ،نزدين دخترتون خوب نميشه ها.''
فاطي خانم رفت سمت جعفر و بهش گفت:
-گناه داره
-نداره خانم،راه درمونش اينه!
-حتما بايد بزنيمش؟
-بله يك هفته،روزي دوبار، و مهمتر از همه اينكه!
بايد يه جوون هم سن و سال دخترتون تركه هاي انار رو بزنه،مثلا...
جعفر جني به من و نگار خيره شد.
بابك لطفي خواجه پاشا
🍁 آبان نود و پنج