خانه
54.2K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي و يكم



    يكي از اين دوتا،يكي از اين دو تا دخترت و بزنن كار تمومه،تمام تنم يه لحظه مور مور شد و تصور زدن لادن هم برام اذيت كننده بود.
    جعفر خان يه نگاه دقيق به دستهاي من و نگار كرد و سيبیلهاش و تاب داد و بعد چشماش و بست و گفت:
    -اين دختر خوبه،نگار بزنه،يك هفته روزي دو بار .
    يادتون نره تو يه اتاق خالي

    ''فقط لادن باشه و يه تركه اٰنار و نگار''

    ...
    از خونه كه اومديم بيرون هيچكس هيچي نميگفت،لادن هم هي دستشو ميكشيد به سر كچلش و بعد بر ميگشت سمت منو ميگفت :
    -اسي خوبي ؟

    قبلِ رفتنمون به سمت شاد آباد با هم رفتيم سمت خونه قديمي خودمون تا ببينيم چه خبره،در و زديم كه حداقل يه نگاه تو حياط بندازيم .در باز شد، عموحبيب اومد دم در،در و وا كرد و با تعجب طوري كه انگار من و شناخته و از حضورم تعجب كرده به من نگاه كرد و بعد چند لحظه دعوتمون كرد تو خونه.درخت انار هنوز توي حياط بود ،فقط كمي بزرگتر و جون دار تَر نشون ميداد ،حوضِ ماهي هم خالي از آب بود و كفِ كثيف و خاك گرفته اش بدجوري تو ذوق ميزد.
    تو خونه قديمي ما فقط خودِ عمو حبيب بود،تنهاي تنها،بعد از اينكه كمي گذشت برگشت و بهم گفت:
    -خونه رو نخريدم،جا نداشتم واسه موندن اومدم اينجا.همه چي رو تو قمار باختم،اينجارم صاحب قمار خونه بهم اجاره داده تا انقد چايي بدم اونجا تا خرج اجارش بشه.

    شب و بعدِ خوردن كمي نون خشك و چايي شيرين با سختي تو خونه قديمي خودمون گذرونديم و صبح اول وقت پاشديم ،فاطي خانم رفت از توي حياط يه تركه كشيده و بلند انار و كَند و طوري كه عمو حبيب از خوابِ بعد مستيش بيدار نشه از خونه زديم بيرون،

    از كوچه اومديم به سمت جاده اصلي شوريده كه وسط هاي راه چشمم افتاد به خونه خالمينا،خونه اي كه خاطرات مهلقا رو واسم تداعي ميكرد،كسي كه يار قالي و همبازي ساده و دوست داشتني من بود.نه ميدونستم كجان،نه فهميدم چرا رفتن.
    وايستادم،نگار هم وقتي من و ديد وايستاد،آروم رفتيم سمت در،تو يك لحظه هر دومون در و زديم،منتظر شديم ،خبري نشد ،بعد از اينكه كسي جواب نداد و مطمئن شديم هيچ كس نيست يه نگاه به هم كرديم و بعدِ خنده كوتاه و تلخي راهي شديم.
    چند قدمي نرفته بوديم كه چفت در باز شد و يك صداي دخترونه از پشت سرمون گفت:
    -بفرماييد،امري داشتين ؟

    تو جاي خودم خُشكم زد،نگار آروم يه نگاه به من انداخت و برگشت سمت در،من چشمام و بستم و بعد چند لحظه سرم و چرخوندم سمت صدا.
    چشام و كه باز كردم يك دختري كه حدودا قد متوسط و موهاي كم و بيش روشن و لختش ريخته بود تا پايين كمرش و چشماي قشنگي داشت كه بخاطر آفتابي كه افتاده بود توش كمي جمعشون كرده بود و ديدم كه تو قاب در وايستاده.
    نگار كمي بيشتر بهش دقت كرد و گفت:
    -مهلقا تويي؟
    راست ميگفت مهلقا بود،همون طور آرام و جذاب،همونطور مهربون و تو دل برو.
    با صداي جيغ و داد و خوشحاليه مهلقا،خالم كه كمي پير تَر شده بود ولي هنوز مثل مادرم خوش برخورد بود اومد و بعد كلي بغل و ماچ و بوسه بردمون توي خونه.
    تو حياطِ خونه خالمينا نشستيم و شروع كرديم به درد و دل و حرف زدن،واسمون انار آورد تا آبلمبو كنيم و يه ظرف هم انجيل خشكه و بادوم آورد.
    فاطي خانم و نگار با هم رفتن تا خالم كمي از عكسهاي قديمي رنگ و رو رفته مادرم و نشونشون بده،من موندم تو حياط با لادن و مهلقا،
    مهلقا كمي يه لادن نگاه كرد و گفت:
    -محمد جان زن گرفتي؟

    يه نگاه به لادن كردم و بدون اينكه چيزي به مهلقا بگم سرمو انداختم پايين،
    مهلقا كمي ساكت موند و بعد گفت:
    -آقام ما رو برد نَطنز كه كمي از اينجا دور بشيم،ميترسيد سر مردن رحيم منو بگيرن و بندازن هلفدوني،بعد چند مدت كه برگشتيم،خبري ازتون نبود،هيچ كس هم حرفي به ما نزد.
    يك سالي طول كشيد تا به نبودنتون عادت كنم،سخت بود،هنوزم عادت نكردم،ولي از اينكه زن گرفتي خوشحال شدم ،اينو كه گفت پاشد و انار هاي آبلمبو شده رو ورداشت و خواست بره كه دستش و گرفتم و بهش گفتم :

    -من زن نگرفتم،

    مهلقا همينطور كه دستش تو دستم بود لبخندي زد و يكي از انار ها از دستش افتاد رو زمين
    ...
    يكدفعه يه دختره دو سه ساله از خونه اومد بيرون و دويد تا رسيد به مهلقا،



    بابك لطفي خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان