خانه
54.2K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي و دوم



    مهلقا انارها رو گذاشت بغل حوض و دختر كوچولوي با مزه اي كه كنارش واستاده بود رو بغل كرد و آورد بالا،دماغ نقلي خودشو آروم ماليد به دماغ دختره وبعد برگشت و اومد سمت من كه يكي از انارها قل خورد افتاد تو حوض .
    وقتي مَهلقا رسيد بهم بلند شدم و وايستادم،به دختر كوچولو نگاه كردم و گفتم:
    -اسمش چيه؟
    -نرگس
    -قشنگه،به تو رفته
    -پس چي،قرار بود شبيه تو باشه؟
    -خوب،نه...

    تا چند لحظه اي بعد اين حرف بهم خيره موند،چشماش يكم پر شد،لبهاش خيلي آروم ميلرزيد،يه خنده آرومي كرد و روي لُپش كه كمي گل انداخته بود يه چال قشنگ و ديوانه كننده اي افتاد،
    '' مَحشر بود.
    صداي خنده نگار كه با فاطي خانم و خاله نزديك من ميشدن كمي به هوشم آورد و چشمم و از چهره خجالتي مهلقا گرفتم.
    رفتم پيش نگار و گفتم:
    -زودتر بريم
    -كجا بريم ؟ تازه خالمو ديدم،
    -خوب...خوب آخه ،چيزه
    -حالا چيزه،ميزه ،هرچي كه باشه من حداقل امشب و پيش خالمم ، مگه نه خاله؟

    خالم اومد سمت من و يه ماچ گنده از لپم كرد و گفت:
    -عزيز جان كجا بري؟ مگه ميزارم شما بريد،مهلقا ميشنوي چي ميگه اين آقا محمد؟
    -بله شنيدم مادر جان،چي بگم والله
    -بيا اينجا بينم مهلقا،اين محمد خان و وردار برو باغ پشت خونه،يك كم تلخون و ريحون و تره بچين،بيار واسه ناهار،شايد به هواي خاطرات قديمي عجله از سر آقا بيافته.
    -تنها؟
    -خوب نگار هم مياد،

    نگار اومد پيش خاله و از پشت بغلش كرد و آروم بهش گفت:
    -من هيجا نميرم خاله خانم،همينجا ميمونم...بغلت كه ميكنم انگار مادرم كنارمه.

    خالم كه ذوق كرده بود يه بار ديگه ماچم كرد و اشكي كه زير چشمش بود رو با دست هاي پوست پوستش پاك كرد و به مهلقا گفت:
    -بيا مهلقا،بيا برو،نرگس رو هم با خودت ببر كه تنها نباشين
    مهلقا اومد نزديك من و با سر اشاره كرد كه بريم ،سرم و چرخوندم سمت لادن و يه نگاه به چشماي آرومش كردم و رفتم سمتش ، دستش و گرفتم تا بلند بشه و با من بياد،آخه چند وقتي بود كه چيزي نميگفت و بيشتر به اطراف خودش نگاه ميكرد.
    نگار يكدفعه صدام كرد و گفت:
    -بزار لادن اينجا باشه،با اين حال و اوضاش ميبري تو باغ زخم و زيلي ميشه،شما خودت برو


    پشت خونه خالمينا سي چهل تا درخت انار ترش و شيرين و يه سري هم درخت قيصي و انجير كاشته بودن ، چند تا هم گل سرخ ِخوش بو اينور و اونور باغ پخش بود.
    مهلقا با كارد كوچيك تو دستش شروع كرد به سبزي كندن و منم كمي اونور تَر تو سايه واستادم.
    نرگس كوچولو سنگ هاي ريز و از زمين ور ميداشت و كمي جلوتر مينداخت رو زمين

    مهلقا زير لب نق نق ميكرد و هي با خودش حرف ميزد،يه نگاه به من كرد و برگشت و از يه جاي ديگه سبزي چيد،از همون فاصله ميشد حرفايي كه داشت بلند بلند به خودش ميگفت و شنيد
    -آخه چه كاريه؟يعني چي برو سبزي بچين؟ ،اونم با اين
    -چيزي شده؟
    -بله چيزي شده،ببخشيد ها من اينطوري راحت نيستم،خجالت ميكشم دست خودم نيست.
    -از من خجالت ميكشي؟
    -بالاخره ديگه، بهت عادت ندارم
    -بله متوجه شدم
    -بريد كمي قدم بزنيد،من الان تموم ميشم
    -اسم شوهرت چيه؟
    -ميخوايين چيكار؟
    -ميخوام باهاش شنا كنم!
    -با اسم شوهر من
    -انقد گيج نبودي
    -گيج خودتي،بي ادب

    -حالا شدي مثل اولا

    يه لحظه مثل بچگيهاش شيرين و بامزه عصباني شد و نوك دماغش قرمز شد و باز شروع كرد به سبزي كندن،اصلا باورم نميشد كه مهلقا انقدر بزرگ و خانم شده، خندم گرفته بود.رفتم نزديكتر و بهش گفتم:
    -دوسش داري شوهرتو
    -دوست داشتن يه نعمته
    -منم دوستش دارم فقط نميتونم بهش بگم
    -كي و دوست دارين
    -لادن و...

    -معلوم بود
    -تو دوست من بودي ،هم بازيم بودي،يه كمكي بهم بكن،بهم بگو چطوري بهش بگم دوستش دارم
    -فعلا بزار عقلش بياد سر جاش بعد بگو،الان بگي چيزي نميفهمه
    صداي خالم از خونه بلند شد و مهلقا رو صدا زد ،مهلقا هم سبزي ها رو برداشت و بلند شد،اومد نزديك من و وايستاد روبروم و گفت:
    -هيچوقت كسي رو منتظر نزار
    -برگردم شاد آباد ميرم بهش ميگم
    مهلقا دست نرگس و گرفت و راه افتاد چند قدمي كه ازم دور شد ،وايستاد و برگشت سمت من و اخماش و انداخت تو اَبروهاش و بهم گفت:
    -من شوهر نكردم،بريم نرگس جان،برو گلم...
    -يادم رفت بهت بگم ،اين دختر خشگله ته تغاري مادرمه،



    بابك لطفي خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان