نار و نگار 🍁
قسمت سي و دوم
مهلقا انارها رو گذاشت بغل حوض و دختر كوچولوي با مزه اي كه كنارش واستاده بود رو بغل كرد و آورد بالا،دماغ نقلي خودشو آروم ماليد به دماغ دختره وبعد برگشت و اومد سمت من كه يكي از انارها قل خورد افتاد تو حوض .
وقتي مَهلقا رسيد بهم بلند شدم و وايستادم،به دختر كوچولو نگاه كردم و گفتم:
-اسمش چيه؟
-نرگس
-قشنگه،به تو رفته
-پس چي،قرار بود شبيه تو باشه؟
-خوب،نه...
تا چند لحظه اي بعد اين حرف بهم خيره موند،چشماش يكم پر شد،لبهاش خيلي آروم ميلرزيد،يه خنده آرومي كرد و روي لُپش كه كمي گل انداخته بود يه چال قشنگ و ديوانه كننده اي افتاد،
'' مَحشر بود.
صداي خنده نگار كه با فاطي خانم و خاله نزديك من ميشدن كمي به هوشم آورد و چشمم و از چهره خجالتي مهلقا گرفتم.
رفتم پيش نگار و گفتم:
-زودتر بريم
-كجا بريم ؟ تازه خالمو ديدم،
-خوب...خوب آخه ،چيزه
-حالا چيزه،ميزه ،هرچي كه باشه من حداقل امشب و پيش خالمم ، مگه نه خاله؟
خالم اومد سمت من و يه ماچ گنده از لپم كرد و گفت:
-عزيز جان كجا بري؟ مگه ميزارم شما بريد،مهلقا ميشنوي چي ميگه اين آقا محمد؟
-بله شنيدم مادر جان،چي بگم والله
-بيا اينجا بينم مهلقا،اين محمد خان و وردار برو باغ پشت خونه،يك كم تلخون و ريحون و تره بچين،بيار واسه ناهار،شايد به هواي خاطرات قديمي عجله از سر آقا بيافته.
-تنها؟
-خوب نگار هم مياد،
نگار اومد پيش خاله و از پشت بغلش كرد و آروم بهش گفت:
-من هيجا نميرم خاله خانم،همينجا ميمونم...بغلت كه ميكنم انگار مادرم كنارمه.
خالم كه ذوق كرده بود يه بار ديگه ماچم كرد و اشكي كه زير چشمش بود رو با دست هاي پوست پوستش پاك كرد و به مهلقا گفت:
-بيا مهلقا،بيا برو،نرگس رو هم با خودت ببر كه تنها نباشين
مهلقا اومد نزديك من و با سر اشاره كرد كه بريم ،سرم و چرخوندم سمت لادن و يه نگاه به چشماي آرومش كردم و رفتم سمتش ، دستش و گرفتم تا بلند بشه و با من بياد،آخه چند وقتي بود كه چيزي نميگفت و بيشتر به اطراف خودش نگاه ميكرد.
نگار يكدفعه صدام كرد و گفت:
-بزار لادن اينجا باشه،با اين حال و اوضاش ميبري تو باغ زخم و زيلي ميشه،شما خودت برو
پشت خونه خالمينا سي چهل تا درخت انار ترش و شيرين و يه سري هم درخت قيصي و انجير كاشته بودن ، چند تا هم گل سرخ ِخوش بو اينور و اونور باغ پخش بود.
مهلقا با كارد كوچيك تو دستش شروع كرد به سبزي كندن و منم كمي اونور تَر تو سايه واستادم.
نرگس كوچولو سنگ هاي ريز و از زمين ور ميداشت و كمي جلوتر مينداخت رو زمين
مهلقا زير لب نق نق ميكرد و هي با خودش حرف ميزد،يه نگاه به من كرد و برگشت و از يه جاي ديگه سبزي چيد،از همون فاصله ميشد حرفايي كه داشت بلند بلند به خودش ميگفت و شنيد
-آخه چه كاريه؟يعني چي برو سبزي بچين؟ ،اونم با اين
-چيزي شده؟
-بله چيزي شده،ببخشيد ها من اينطوري راحت نيستم،خجالت ميكشم دست خودم نيست.
-از من خجالت ميكشي؟
-بالاخره ديگه، بهت عادت ندارم
-بله متوجه شدم
-بريد كمي قدم بزنيد،من الان تموم ميشم
-اسم شوهرت چيه؟
-ميخوايين چيكار؟
-ميخوام باهاش شنا كنم!
-با اسم شوهر من
-انقد گيج نبودي
-گيج خودتي،بي ادب
-حالا شدي مثل اولا
يه لحظه مثل بچگيهاش شيرين و بامزه عصباني شد و نوك دماغش قرمز شد و باز شروع كرد به سبزي كندن،اصلا باورم نميشد كه مهلقا انقدر بزرگ و خانم شده، خندم گرفته بود.رفتم نزديكتر و بهش گفتم:
-دوسش داري شوهرتو
-دوست داشتن يه نعمته
-منم دوستش دارم فقط نميتونم بهش بگم
-كي و دوست دارين
-لادن و...
-معلوم بود
-تو دوست من بودي ،هم بازيم بودي،يه كمكي بهم بكن،بهم بگو چطوري بهش بگم دوستش دارم
-فعلا بزار عقلش بياد سر جاش بعد بگو،الان بگي چيزي نميفهمه
صداي خالم از خونه بلند شد و مهلقا رو صدا زد ،مهلقا هم سبزي ها رو برداشت و بلند شد،اومد نزديك من و وايستاد روبروم و گفت:
-هيچوقت كسي رو منتظر نزار
-برگردم شاد آباد ميرم بهش ميگم
مهلقا دست نرگس و گرفت و راه افتاد چند قدمي كه ازم دور شد ،وايستاد و برگشت سمت من و اخماش و انداخت تو اَبروهاش و بهم گفت:
-من شوهر نكردم،بريم نرگس جان،برو گلم...
-يادم رفت بهت بگم ،اين دختر خشگله ته تغاري مادرمه،
بابك لطفي خواجه پاشا
آبان نود و پنج