خانه
54.3K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي و سوم



    مهلقا تا آخراي شب نه به من نگاه كرد نه باهام حرفي زد.فقط بعضي مواقع تا چشش به من ميافتاد يه چيزايي زير لب ميگفت و نوك دماغش قرمز ميشد.
    آخراي شب شوهر خالم از كارگاه برگشت و بعد كلي حرف و خاطره رفتيم كه بخوابيم.
    جاي من و نگار انداخته بودن رو پشت بوم زير پشه بند و الباقي كه كمي سرمايي تَر بودن تو خونه خوابيدن.
    از زير پشه بند آسمون و ديدن هم لذت خودشو داره،چيزي خاصي ازش پيدا نيست ولي ميشه بزرگيش رو احساس كرد.
    خوابم نميبرد و اتفاقات اون روز همش تو سرم پايين بالا ميرفتن،از ديدن عمو حبيب بگير تا رفتن آقام و اشرف،از چهره مهلقا و صداي انسيه بگير تا خرو پف هاي خنده دار عطا پلنگ،از سر كچل لادن بگير تا زن جعفر خان،همون كه ميگفت از صحرا گرفتتش،همون كه ميگفت جنه،همون كه ميگفت ملنگه،مشنگه ، چشم قشنگ يه جن قد بلنده ،با آدمها ميجنگه ، دست اونا رو ميبنده...

    با خودم شعر هايي كه مادرم تو بچگي واسم مي خوند رو هِي تكرار ميكردم و آروم ميخنديدم و در حين حال ترس وَرم داشت ،راستش بيشترِ قصه هاي مادرا به جاي اينكه منجربه خواب بشه باعث ترس ما بوده ،''نصف شعر ها و قصه هاي مادرم و خالم و مادربزرگم خدابيامرز در رابطه با آل و جن و روح بود و اين تاثير مضحك و روي من گذاشته بود كه بايد بترسم ''.شايد ديدن يه جن واقعي انقدر ترس نداشت و حتي كمي از اين ترس كم ميكرد،تو همين درمان شخصيتم بودم كه يك دفعه فكرم رفت سراغ جعفر خان،سراغ خونشون و اون زني كه نه مرد بود نه زن.
    ...
    بغل پشه بند و زدم بالا و چشمم افتاد به پشت بوم خونه جعفر خان كه از اونجا پيدا بود، كلاٰ سه چهار تا بوم بايد رد ميشدي.
    از زير پشه بند اومدم بيرون ،راستش برام سؤال بود كه قيافه جني كه زن جعفر خانِ چه طوريه.
    پاورچين پاورچين راه افتادم و رفتم اونطرفي كه نباس ميرفتم،آروم آروم رسيدم به پشت بوم خونه
    جعفر خان.همه جان ساكت بود و جز صداي جيرجيركها و جِرّ و جرِّه سقفِ كهنه زير پام هيچ صدايي نميومد.آروم آروم جلوتر رفتم تا بتونم توي حياط و ببينم،نشستم تا كسي من و نبينم،چند ديقه اي گذشت و صداي باز شدن در چوبي خونه جعفر خان بلند شد و بعدش يه زن از خونه اومد تو حياط ،قد و هيكلش مثل زن اول جعفر خان نبود،اون كمي خِپل و كوتوله بود،ولي اين زني كه من ميديدم خيلي قد بند و خوش هيكل بود.
    شايد همون جني بود كه جعفر خان ميگفت.

    از جام تكون نخوردم و به رفتارهاي اون زنه خيره شدم،كمي دندونام و محكم نگه داشتم كه انقد از ترس بهم نخورن و گوشهام و تيز كردم تا صداشو بشنوم.
    زنه رفت وسط حياط و شروع كرد به يه سري ادا اطوار ، انگار ميچرخيد ،يا بيشتر مويه ميكرد.النگو هاي كُلفتِ طلايي دستش بود و احساس ميكردم وقتي راه ميره صداي پاش مثل صداي سُم اسب ميمونه، آروم نشست و سرشو گرفت و هي اينور اون ور كرد و بعدش شروع كرد به حرف زدن با خودش.صداش همونطور بود،نه مرد بود،نه زن.
    وقتي كمي صداش بالا رفت يهو جعفر خان با يه شلوارك نخي و نازكِ سفيد با بالاتنه لُخت و بد قواره از خونه اومد بيرون و تا رسيد به زنه با مشت و لگد بردش تو .
    حتي از صداي نفس خودمم ميترسيدم ،منتظر شدم تا كمي اوضاع آروم بشه و برم سمت خونه،چند ديقه اي طول كشيد تا صداي داد و قال جعفر و زنش كم شد و آروم پاشدم تا برم.آروم آروم راه افتادم از كنار خَر پشته خونه جعفر خان رد شدم و چند قدم نرفته بودم كه يكي گفت:
    ممد آقا،ممد اقا،كجا ميري؟
    توي جام خشك م زد و زانوهام از ترس شل شد،واستادم .
    خودش بود،احساس ميكردم و يقين داشتم يه جن پشتم واستاده. آروم آروم بهم نزديك شد و از پشت سر طوري كه آدم نميفهميد صداي زنه يا مرد بهم گفت:
    -مَمد آقا،اومده بودي چشم چِروني؟
    -نه بخدا،غلط كردم
    -نباس ميكردي،حالا من ميدونم و تو
    -بزار برم

    زنه آروم آروم از كنارم رد شد و اومد جلوم وايستاد و به من خيره شد.
    صورت حدودا تيره اي داشت و رو ابروهاش حنا كشيده بود و بوش دماغ آدم و قلقلك ميداد و با چشماي درشتش كمي نگاهم كرد و گفت:
    -من اهل كِرمونم،خاندانم اونجان،پدر دارم ،مادر دارم والله،اين جعفر تخم سگ من ودزديده آورده،الان هفت ساله
    -به من چه؟
    -به تو چه؟ميگم من جن نيستم،من و فراري بده ممد آقا،وگر نه ميرم به جعفر ميگم ها اومده بودي چشم چروني...بخدا من جن نيستم
    -پس چرا صدات اينطوريه؟ چرا نه مردي نه زن؟
    -من نخواستم كه ، خدا خواسته، تو طرفهاي ما بعضي ها اينطورين،دو نفرن،هم مردن هم زن...
    ...

    اينو كه گفت مثل باد دويدم سمت خونه و بدون اينكه برم زير پشه بند رفتم تو خونه خالمينا و تا صبح بيدار موندم.
    فردا صبح كله سحر بعد اينكه از خالمينا خداحافظي كرديم و آدرس خودمون و بهش داديم راه افتاديم،مهلقا با همه به جز من خداحافظي كرد و منم زياد با اين مسئله مشكلي نداشتم و لادن و دغدغه هاش برام جذاب تَر بود تا مهلقا و سادگيهاش .
    توي كوچه بدون اينكه سرم و برگردونم سمت خونه جعفر خان رسيديم سر جاده و توي راه برگشت فقط به فكر اون زن بودم و صدايي كه هنوز تو سرم بود.

    رسيديم شاد آباد و من تا يكي دو روز همش تو فكر اتفاقات شوريده بودم هم تو خونه هم تو رنگرزي . تا اينكه يه روز فاطي خانم من و نگار و صدا كرد تو حياط،بعد تركه انار و داد به نگار و بهش گفت:
    -بيا نگار جان،روزي دو بار هر دفعه هفت بار
    -من دلم نمياد
    -بايد تو بزني،نزني ميرم از خيابون يكي هم سن و سال خودت رو پيدا ميكنم .لادن و بردم تو انباري زير پله بستم به پنجره! تو بزن بيابيرون ،بقيه اش با من.

    نگار يه نگاه به من كرد و يه نگاه به فاطي خانم و بعد تركه انار و گرفت و رفت تو انبار



    بابك لطفي خواجه پاشا
    🍁 آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان