نار و نگار 🍁
قسمت سي و چهارم
صداي تركه هاي انار از توي انباري شنيده ميشد و با هر ضربه ي نگار دلم هري ميريخت پايين ،صداي لادن و نميشنيدم،نه دادي،نه ناله اي،فقط سكوت بود و صداي تركه هاي انار.
خوب ميشناختم لادن و ، اون بخاطر خوردن اين شلاق ها كم نمياورد.فاطي خانم نتونست خودشو نگه داره و جلدي از پله ها رفت تو خونه و من منتظر شدم تا نگار از انباري بياد بيرون.
بعد چند ديقه در انبار باز شد و نگار اومد بيرون،عرق كرده بود و چشماش رنگ خون بود.
وقتي اومد بالا به من گفت:
-كسي تو انباري نره،هيچكس،
بعدطوري كه فاطي خانم بشنوه داد كشيد :
-غذاش رو هم من بهش ميدم ،اگه من قراره بزنمش پس هيچ كس دخالت نكنه
...
سه روز از اولين باري كه لادن طعم تركه ها رو ميچشيد گذشته بود و هر بار نگار به وقيح ترين شكل ممكن ميرفت و اين شكنجه رو آغاز ميكرد.
راستش نميتونستم اين همه بد بودن نگار و باور كنم،انتظار داشتم يا قبول نميكرد يا حداقل انقدر جسورانه اين درمان وحشيانه رو ادامه نميداد.
از لحظه اي كه از خونه جعفر بيرون اومديم لادن هيج حرفي نزده بود و الان سه روز بود كه از انبار هم بيرون نيومده بود . فاطي خانم ميگفت حتما لآل شده ،اصلا حالش بدتر هم شده بود بخاطر نسخه جعفر جني ،منم از سر لجبازي نشستم يه كاغذ از حرفهاي زن جعفر خان نوشتم تا به يه مأموري ،مسئولي برسونم.
دلم براي لادن تنگ شده بود ولي نميتونستم برم تو انبار و ببينمش.
جليل هم هر روز تا دم دماي شب دور و بر خونه بود و بعضي وقتها هم يه گل سرخي،يه نامه ي بَد خطي مينداخت تو حياط و منم همشون رو وَر ميداشتم .
يه روز ظهر وقتي از مدرسه بر ميگشتم سمت خونه،تو راه از دم داروخونه اكبر اقا رد شدم كه چشمم خورد به نگار كه توي مغازه داشت با اكبر صحبت ميكرد،صحبت كه چه عرض كنم ،كمي هم بگو بخند و شيطوني هم قاطي بحثشون بود.كمي جلوتر وايستادم تا نگار از مغازه بيرون اومد و منم كه كمي ازش شاكي بودم رفتم پيشش،نگار يه نگاه بهم كرد و بدون اينكه از حضورم تعجب كرده باشه راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم تا رسيديم خونه.بعضي وقتها بيش از حد پر رو بود و خيلي اعتماد به نفس داشت و آدم كمي از برخورد تند باهاش ميترسيد.بخاطر همين هم من دعواهامو گذاشتم به وقتش و با فكر كردن به لادن و حقوق عقب مونده رنگرزي و سختي هاي درس هاي سوم نظري رسيدم خونه.
هفتمين روزي ميشد كه لادن تو انباري بود،آخراي شب نگار از انباري اومد بالا و رسيد به من،بهش گفتم:
-لادن خوبه؟
-آره خوبه،بهترم ميشه
-چطور دلت مياد بزنيش؟
-همين از دستم بر مياد
همين كه داشتم سر اين موضوع با نگار بحث ميكردم،فاطي خانم اومد تو خونه،بعد به نگار گفت:
-چرا لادن خوب نشد؟
-ميشه عجله نكني فاطي خانم ،ديگه ادا اَطوار در نمياره،نميخواد فرار كنه،وحشي بازي در نمياره،بهتره،ولي كاملا خوب نشده،چون هنوز حرف نميزنه
-جعفر گفت اگه الباقيه پول و نياريد درمونش كامل نميشه،محمد جان فردا برو شوريده،
بعدِش دست كرد تو يقه پيرهنِ شو كمي برد پايين و يه چند تا اسكناس مچاله شده كشيد بيرون و گفت:
بيا اين سي تومن رو هم بده به جعفر خان تا انشالله اوضاع ختم بخير بشه.
فرداي اون روز بعد اينكه با نگار سر ديد و بازديد هاش با اكبر داروخونه اي كه حداقل ازش ده سال بزرگ تَر بود كلي جر و بحث كردم راهي شدم و رفتم شوريده .
وقتي رسيدم انجا از سر كوچه تا برسم جلو خونه جعفر خان كلي با خودم كلنجار رفتم كه الان زنش باز گير نده بهم و ماجراي اون روز دردسر نشه واسم .آروم آروم نزديك خونش شدم،يكي دو نفر جلوي درشون بودن و با جعفر كه سياه پوشيده بود گَپ ميزدن.وقتي من رسيدم اونا راه افتادن ، من موندم و جعفر،با يه حس عجيب و قديمي بينمون .يه نگاه به قيافه بُغ كرده ي جعفر و ابروهاي عينهو پاچه ي بُزِش انداختم و سي تومن و بهش دادم،جعفر خان هم يه نگاه به پول كرد و بعدِ مچاله كردن و تاكردنشون فرو كرد تو جورابش وشروع كرد به گريه كردن،بعد برگشت بهم گفت:
-شما آخرين مشتري من بودين قبل اين بدبختي
-چطور؟كدوم بدبختي؟
-زنم مرد،همون كه جن بود
-مُرد؟
-آره عمو جان
-مگه جن هم ميميره؟
-ديروز از پشت بوم خودشو انداخت پايين
اينو و گفت و سرش و گذاشت رو پيرهن سفيدم و كلي گريه كرد و بعدِ يكي دو ديقه صورتش و از پيرهنم برداشت و آب لب و لوچه و دماغش و كه هم رو پيرهنم ريخته بود هم رو پيرهن خودش پاك كرد و رفت تو خونه و در رو بست.
يه لحظه دلم براي اون زنه سوخت و واسه اينكه كمكش نكرده بودم اعصابم داغون شد . ولي شايد راهي كه واسه خودش انتخاب كرده بود تنها راهش بود.
قبل برگشتن تصميم گرفتم برم خونه خالمينا تا با يه چايي خستگي راه و در كنم و بعدش برگردم .
خالم تا منو دم در ديد ذوق كرد و محكم بغلم كرد و گفت: از وقتي رفتين دلم پيشتونه،حالا من كه جهنم ، اون مهلقا شده ماترك دنيا،دخترم كم حرف شده،ساكت شده،حالا خواهرت دلتنگش كرده يا شما ناراحتش كردي الله و اعلم.بيا عزيزم بيا فدات شم،بيا تو.
تو حياط چايي رو با كمي توت خشكه خوردم و پا شدم كه راه بيافتم،مهلقا حتي يه لحظه هم از خونه بيرون نيومد ، فقط دو سه بار يواشكي از پنجره نگام كرد و منم كه زياد مُصر نبودم ببينمش ، خودم و زدم به نديدن.
خواستم كه از در بيام بيرون خالم بهم گفت:
-من و مهلقا ميايم پيشتون،شايد يكي دو روز ديگه بياييم ،مهلقا قراره يه سري كتاب دفتر بگيره واسه امتحانِ كونكول،
-قدمتون سر چشم،اونم كنكوره نه كونكول
-همون،مراقب خودت باش گلم،مراقب نگار هم باش
اينو كه گفت يك دفعه مهلقا از پشت در اومد و يه نگاه چپ چپ به من كرد و موهاي روشن و براقش و با حرص از رو صورتش انداخت رو شونه هاش و گفت:
-لازم نكرده اونجا بريم،
خاله كه از رفتارش تعجب كرده بود بهش گفت:
-واه واه واه،چته تو؟سلامت كو؟
-سلام
-قرار نشد مگه بريم ...
-نه نشد
-اي بابا،پر رو،حالا كه اينطوره همين الان ميري
-كجا؟
-اصلا من چرا بيام؟شما با محمد ميري و بعد خريدنِ كتاب دفترت بر ميگردي،پسر خالته ها
-مادر جان،من اصلا كتاب لازم ندارم،نميخوام
-تو غلط كردي با من كه نميخواي،بيا برو شايد كمي آروم بشي،
مهلقا قبول نميكرد تا اينكه بعد تشر هاي خالم بالاخره قبول كرد كه با من بياد و منم نتونستم از زيرش در برم.
مهلقا يه پيرهن خوش فرم و يه ساريفون سبز يشمي تنش كرد و موهاش و طبق معمول دُم اسبي كرد و بعد كلي ناز و عِشوه بالاخره راه افتاد.
توي راه جلوي كلانتريِ شوريده پياده شدم و نامه اي كه ماجراي جعفر و زنش رو توش نوشته بودم دادم به پاسبونِ جلوي در و باز راه افتادم و به مهلقا هم هيچ حرفي از موضوع نزدم و اون هم چيزي نپرسيد.توي كل راه حتي يكبار هم نگاهش نكردم و احتمالا اون هم نگاه نكرده بود،يا شايد من متوجه نشده بودم.
نگار با ديدن مهلقا كلي خَركيف شد و بردش تو اتاق يه دنيا با هم حرف زدن و عصر هم با يكي دو تا ديگه از دوستاش جمع شدن خونه انيسه تا مثلاٰ هنر انسي خانم رو به مهلقا نشون بِدن .
آخراي شب از بي حوصلگي رفتم سراغ دفتر خاطرات لادن ، دفتري كه خيلي وقت بود لادن بهم داده بود ولي هنوز نخونده بودمش .نوشته هاش رو كه خوندم كمي آرومم كرد،يك نثر زيبا و دلنشيني تو تك تك كلماتش جا گرفته بود.تمام جملات و كلماتي كه نوشته بود دونه دونه ي سلول هاي بدنم رو عاشق ميكرد.
تصميم گرفتم تا برم پيشش،بايد ميديدمش،بايد نگاهش ميكردم،
توي سكوت خونه و ترس اومدن نگار خودم رو رسوندم تو حياط و بعد اينكه مجددا براي رفتن پيش لادن و ديدن اون سر و وضع و زخم و زيلي هاي تن و بدنش آماده شدم ،از پله ها رفتم پايين و آروم قفل انبار رو باز كردم و رفتم سمت لادن.
چراغ انبار كه خاموش بود و روشن كردم و چشمم افتاد رو لادن،
يه لبخند آرومي رو لبش بود و سر و وضعش مرتب بود،هيچ دردي رو صورتش نبود،هيچ زخمي رو بدنش به چشم نمي اومد .
خوب بود،كمي بيشتر بهش نزديك شدم كه يه دفعه پام خورد به يه بشقاب،چند تا ورقه قرص و دوا درمون كنار لادن تو بشقاب بود ،لادن كمي بهم نگاه كرد و آروم گفت:
-سلام محمد جان ، خوبي شا پسر؟
بابك لطفي خواجه پاشا
آبان نود و پنج