نار و نگار 🍁
قسمت سی و پنجم
یكی دو هفتهای گذشت تا لادن كاملاً خوب شد و باز مثل قبل سر حال و ترگل ورگل شد. بیشتر توی حیاط قدم میزد و كمی با گلهایی كه به خاطر پاییز بیرمق و بیجون شده بودن، ور میرفت.
بیشتر وقتها یواشكی بهش نگاه میكردم .
احساس میكردم باید دلمو بزنم به دریا، باید میرفتم و میگفتم، باید میفهمید كه هیچ دلیلی برای اینكه از اون چشمهای زیبا و اون وجود سحر كننده خوشم نیاد، نداشتم.
آروم آروم از خونه رفتم سمت حیاط تا بتونم باهاش چشم تو چشم بشم. پاهام از اضطراب بیحس شده بود. از اینكه برای اولین بار قرار بود به كسی بگم دوستت دارم، حس عجیبی داشتم. یه حال خاص و بینظیر، حس عاشقی، حسی كه طعم اون در دوران نوجوانی خیلی خاص و منحصر به فرده ، طعمی لذت بخشتَر از طعم گوجه سبز آبدار و سركه سكنجبین و كاهو.
وقتی به خودم اومدم، یكی دو قدم داشتم تا برسم به لادن. احساس میكردم افسانهایترین دختری كه روی زمین هست، الان روبهروم وایستاده.
لادن، بودنِ من رو احساس كرد و برگشت. تا چشمش به من افتاد، گفت:
- بهبه شاهپسر، با زحمتهای ما، تازگیها حال ما رو نمیپرسی ها، محمد خیلی خوبم، چیزی شده؟ چرا حرف نمیزنی شاهپسر؟چیه شیطون؟ چيه ؟تا حالا منو ندیدی؟ یا خوشگلیم زیاد به چشمت نخورده؟ با توام محمد، چیزی شده؟
- خوب آره، چیزیم شده!
- چه چیزیتون شده، جناب آقا؟
- یه خواهش ازت دارم.
- بفرما شازدهپسر.
- برگرد و برو سمت انجیر و چشماتو ببند.
- وا!
- تو رو ارواح خاك آقات.
اینو كه گفتم، كمی صورتشو كج كرد و با كمی تعجب و یه خندهای كه كنج لبش بود، بهم با دقت نگاه كرد و بعد رفت كنار انجیر و چشماشو بست.
یكی دو تا نفس عمیق گرفتم و گفتم:
- لادن، من... عاشقتم، دوسِت دارم.
...
كمی در همون حس و حال موندم و سریع رفتم سمت خونه، از پله های حیاط رفتم بالا، ولی وقتی آخرین پله رو رد میكردم، نوك دمپاییم گیر كرد به پله و عقبعقبكی با كمر اومدم پایین و كتفم محكم كوبیده شد به زمین و نعره زدم، طوری كه لادن بیچاره از ترسش مثل باد رسید بالا سرم و دستمو گرفت تا بلندم كنه، ولی از درد كمرم سنگینی كردم و لادن هم افتاد كنارم، كه یهو در حیاط باز شد.
...
نگار و مهلقا با انسی از در اومدن تو، تا چشمشون به من و لادن افتاد، خشكشون زد. یه چند لحظهای به ما خیره شدن و ما هم به اونا نگاه كردیم. نگار كمی خودشو جمع كرد، یه اخم محكمی تو ابروش انداخت و اومد سمتمون و مهلقا هم كنارش ،رسيد وگفت:
- قبل عقد و عروسی گل پسرتونو ور نندازین! پاشو خانم، پاشو بذار رد شیم.
لادن بلند شد و خودشو تكوند. به مهلقا گفت:
- چیزی نشده كه!
- به من چه كه چی شده یا نشده، خر خاك خورَد كوری چَشمِش! نگار خانم بیا عزیزم، بیا بریم تو، حرص نخور.
نگار بدون اینكه حرفی بزنه، از كنارمون رد شد و رفت تو خونه. انسی هم اومد سمتمون و بعد از اینكه مثلاً از حواسپرتی با پاشنهی كفشش اومد رو دستم، رفت بالا و بعد اونا فاطی خانم...
تا یكی دو روز حتی یك بار هم با لادن روبرو نشدم. نگار و مهلقا هم كه اصلاً دیگه باهام حرف نمیزدن و همش تو قیافه بودن.
تا اینكه بالاخره ماجرا رو واسه عطا تعریف كردم و اون دهنلق هم واسه انسی و انسی هم قصه رو به نگار و مهلقا گفت.
تازه بعد از اون هم یكی دو روز شده بودم عامل خندهی اهل خونه.
یواش یواش اوضاع عادی شد و لادن هم قاطی اون سه نفر شد و درست و حسابی منو دست انداخته بودن و تا بهم نگاه میكردن، میزدن زیر هر و كِر .
یه روز كه تو آشپزخونه واسه خودم كتلت درست میكردم، لادن اومد تو آشپزخونه و تا چشمش به من افتاد، باز خندید. یك دفعه دستشو گرفتم و كشیدمش سمت خودم، كمی عصبانی نگاهش كردم و اون هم كه از رفتار من تعجب كرده بود، خندهاش خشكید و بِهم زل زد. آروم بهش گفتم:
- من شوخی نكردم، تو هم شوخی نگیر.
- دیوانه شدی؟
- من كه بهت گفتم، دوسِت دارم.
- گه خوردی!
بعد آروم زد زیر خنده و بعد از اینكه كلی ریسه رفت، گفت:
- شاهپسر، تو دو سال از من كوچیكتری، مثل رفیق منی، چرا بیجنبه میشی محمد؟
- همین؟
- شلوغی نكن، میدم جلیل بزنتت ها!👇
صبح زود از خونه زدم بیرون و تا شب از رنگرزی بیرون نیومدم. كارگاه كه تعطیل شد، با سر و وضع داغون راه افتادم سمت خونه و تو مسیرم مثل دیوانهها فقط به روبهروم نگاه میكردم و هیچ توجهی به اطرافم نداشتم. سر كوچه كه پیچیدم، جلیل با دو تا نوشابهی تگری از بقالیِ حشمت اومد بیرون، یكی از نوشابهها رو داد به من و اون یكی رو سر كشید و یه ضرب شیشه رو خالی كرد، بعد بهم گفت:
-میخوام مثل آدم زندگی كنم، دارم تو خیابون
اصلی یه ساندویچی میزنم، لوطیبازی و
شرخری هم قدغنه، برادری كن و خودت كارها رو راست و ریس كن كه لادن بشه عروس من.
بابك لطفی خواجه پاشا 🍁
آبان نود و پنج