خانه
83.8K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    فردا ی اونشب من سمیه رو پا گشا کرده بودم همه ی خانواده ی خودم و شهاب رو دعوت کردم  ...
    سیما و سیمین و مهران از صبح اومدن کمک و زهرا و عصمت هم که خودشون به همه چیز وارد بودن ....
    به مهران گفتم تو برای چی اومدی ؟
    گفت : شما ها همه زن هستید  ...یک دونه مرد نمی خواین ؟
     گفتم قربونت برم مرد من ...الهی خاله فدات بشه که تو اینقدر مهربونی  ....
    اونشب مجید هم با محبوبه اومدن و طبق معمول دیرتر از همه و سر شام رسیدن و بالافاصله بعد از شام هم رفتن ...
    بقیه هم کم کم رفتن ولی مهران موند و برای جمع کردن خونه کمک می کرد اون و زهرا داشتن با هم این کارو می کردن و توجه منو به خودشون جلب کردن برای اینکه  از مهران بعید بود که بمونه و ظرف جمع کنه ...یواشکی اونا رو نگاه می کردم ...
    متوجه شدم که مهران داره بدجوری به زهرا نگاه می کنه و اونم هی سرخ و سفید میشه ...تازه شصتم خبر دار شدکه این همه محبت مهران و رفت و آمد ها ؛و خرید کردن ها,, و دلسوزی های اون برای من به خاطر چی بوده ؛؛؛ .....خیلی تعجب کردم از مهران همچین توقعی نداشتم اون همیشه مثل پدرش با شرف و منطقی بود.... بعد با خودم گفتم ول کن ثریا شاید تو اشتباه می کنی .....
    ولی یادم اومد تازگی اون به درس زهرا هم کمک می کنه برای بچه ها شوکولات می خره و ...باز نگاه کردم نوع بستن موی زهرا هم عوض شده ....
    عصمت همیشه موهای اونا رو از دو طرف می بافت و سرش رومان می زد ولی حالا اون موهاشو دم اسبی می کنه و چتریشو کج کرده و خیلی بهتر به نظر میرسه و انگار یک جواریی بزرگ شده   ...
    قبلا به این مسائل فکر هم نمی کردم ولی مثل اینکه باید جلوی بعضی چیزا رو بگیرم ...قرار بود من صبح زود برم حرم تا قبل از زایمانم زیارتی بکنم ... برای همین به مهران گفتم : مهران جان میشه منو تا حرم ببری ؟ امشب خیلی خسته شدم دیگه صبح نمی تونم از جام بلند بشم و رانندگی هم برام سخت شده ...
    گفت نگران نباش خاله من شب میمونم و صبح خودم میبرمت ...
    گفتم مگه تو دانشگاه نداری ؟
     گفت فردا نه؛؛یعنی ساعت یازده کلاس دارم میرسم ...و باز با زهرا گرم حرف زدن و شوخی و خنده شدن ...عصمت متوجه نبود شاید تا یکساعت پیش منم نبودم ولی دیگه داشت خون خونمو می خورد .....
    بلند شدم و گفتم نه همین الان هوس کردم برم اگر میای که بیا اگر نه من خودم میرم .....و به ناچار راه افتاد و با هم راه رفتیم  ...
    بطرف حرم می رفتیم ازش پرسیدم مهران یک چیزی ازت می پرسم مثل همیشه بهم راست بگو و بدون که همیشه با هم دوستیم  و من درکت می کنم ....
    گفت : بگو خاله من هیچ وقت دروغ نمیگم خودتم می دونی ...
    گفتم : تو به خاطر زهرا میای خونه ی من ؟ ناراحت شد و گفت : این چه حرفیه می زنی خاله دستت درد نکنه مگه من قبلا نمیومدم ؟ برای چی اینو میگی ؟
     گفتم یک طور دیگه سئوالم رو می پرسم تو از زهرا خوشت میاد ؟
    آب دهنشو قورت داد و گفت خوب آره ....داد زدم مهران؟؟؟ چی داری میگی اون هنوز بچه اس چهارده سالشه فقط قدش بلنده خجالت نمیکشی این همه دختر تو دانشگاه و اطراف تو هست تا حالا اسم یکی رو نیاوردی ...
    گفت : خاله جون الانم اسم نیاوردم شما پرسیدی منم گفتم فقط ازش خوشم میاد خیلی خوش فکر و با نمکه همین به خدا به جون مامانم به خاطر تو میام اگر دوست نداری دیگه نمیام ... همین ....ولی اینو بدون من آدم بی شرفی نیستم که بیام خونه ی شما و از دختر معصوم مردم سوء استفاده کنم ... اشکالی داره با هم حرف می زنیم و من کمکش می کنم که درسشو بخونه ؟ من از زهره هم خوشم میاد  دخترای خوبی هستن ... مامانم هم ازشون تعریف می کنه مگه تو دوستشون نداری ؟
     گفتم ای دم بریده تو مثل من دوستش داری ؟ گفت : ببین خاله فکر می کنی من احمقم و نمی دونم اون دختر چند سال داره امکان نداره از حد خودم جلو برم خاطرت جمع باشه دیگه خونه ی شما نمیام ....
    گفتم عزیز دلم ببخشید من نمی خوام مشکلی پیش بیاد ، فقط ازت پرسیدم که خاطر خودم جمع بشه لطفا به دل نگیر ..من به تو اعتماد دارم ....
    گفت : ولی توقع نداشتم باهام مثل بچه ها رفتار کنی خودم می دونم دارم چیکار می کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان