خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۰:۳۱   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم




    اونجا با خانم احساس راحتي نمي كردم ... انگار نه انگار با هم نزديك دو سال دوست بودیم و تلاش او هم برای صمیمیت دوباره فایده نداشت و هر چی اصرار کرد , من بچه ها رو بهانه کردم برگشتم ... و قرار شد وقتی چیزایی که خواسته بود رو دوختم , اونو خبر کنم ……….

    خانم همین طور به من اصرار می کرد که ناهار بمونم ولی توی اون خونه معذب بودم و زود برگشتم ….

    خانم تا دم کالسکه با من اومد ... دیدم پنج شش جعبه گيلاس و آلبالو و هلو و دو تا بقچه بزرگ گذاشته بود توی کالسکه و گفت : نرگس جون بده به خانم جان ... بگو پیشکشه ... قابلی نداره ……

    و منو از دل و جون بغل کرد و بوسید ... منم خیلی دوستش داشتم ولی یک فاصله ای بین خودم و اون احساس می کردم که مانع می شد خودمو بیشتر به اون نزدیک کنم …..

    راه افتادم ... توی راه فکر می کردم که واقعا خانمی برازنده ی اون زن نیک نفس و مهربون بود ... یک خانم به تمام معنی ….
    حدود ساعت دو رسیدم ... پیاده شدم و باید احمد آقا رو صدا می کردم تا پیشکش ها رو بیاره تو ...
    وقتی وارد شدم , اولین کسی که دیدم اون بود ... باز باهاش چشم تو چشم شدم ... قلبم فرو ریخت ... دست و پام مثل بید می لرزید ... یادم رفت باید چیکار می کردم ...

    دویدم طرف عمارت خانم جان که خیلی کم صبر و جوشی بود ... همش سرک می کشید تا من بیام ... برای همین بلافاصله منو دید و از حالت من این نتیجه رو گرفت که حتما اتفاقی برای خانم افتاده دو دستی زد تو صورتش که : وای وای … دیدم دلم شور می زنه ... نگفتم ؟ … نگفتم یه چیزی شده ؟ رنگ به رخسارش نیست ... خدا مرگم بده ... یا فاطمه ی زهرا …..

    من وارد اتاق شدم ولی اصلا حال خودم نبودم ... همه ترسیده بودن مخصوصا که رقیه آب و روغنشو زیاد کرده بود و هی حرف می زد ... بانو خانم می لرزید و آقا جان برای اولین بار برافروخته شده بود و رو به من پرسید : چی شده بابا ؟ بیا تعریف کن ... این چه حال روزیه داری ؟
    دهنم خشک شده بود ... به زور یک قورت دادم تا نفسم بالا بیاد ... گفتم : به خدا خانم خوبه ... خیلی خوبه ... منو هوای کاسکه گرفته ... از بس بالا و پایین رفته , حالم به هم خورده … خانم خوبه به خدا ...

    ( در این موقع پیشکش ها رو آوردن ) همه به من نیگا می کردن ... آقا جان پرسید : تو رو برای چی خواسته بود ؟

    گفتم : دلش تنگ شده بود ... بعدم می خواست براش گلدوزی کنم …….

    رقیه اخم هاشو کشید تو هم و لبشو کج کرد و پرسید : همین ؟ همین ؟ زهره ترک شدیم ... جون به سرمون کرد ... این چه کاری بود ؟

    گفتم : آره به خدا .... سر حالِ سر حال بود ... هیچ غصه ای نداشت ... چه عزت و احترامی بهش می ذاشتن ... خیلی شیک و خوشگل شده بود ... همش می خندید … ( اینارو گفتم تا خیالشون جمع بشه )

    وقتی رسیدم رجب اومد و به پای من چسبیده بود و هی تکونم می داد ... بغلش کردم و به هوای اون رفتم به اتاقم ... در حالی که بانو خانم اصرار داشت یه چیزی بخورم که حالم جا بیاد ……
    کمی بعد رقیه اومد ... یکی از بقچه ها دستش بود ... پرسید : بهتری ؟ خوبی ؟ بیا این رو خانم برای تو گذاشته ….

    گفتم : ولی چیزی به من نگفت ... مطمئنی ؟

    گفت : آره , بیا نگاه کن خودت می فهمی ... برای من و بچه ها و بانو هم فرستاده …..

    بقچه رو باز کردم ... دو قواره پارچه لباسی برای من , دو دست لباس برای زهرا و رجب و یک قواره چادری که به عمرم ندیده بودم ……….

    راستش خیلی وقت بود که چیزی برای خودم نخریدم ... می ترسیدم پولم تموم بشه و محتاج دیگران بشم ... خیلی خوشحال شدم …. و می دونستم خانم چرا این کارو کرده ...
    دیگه دلم نمی خواست بخندم یا با کسی شوخی کنم یا با کسی حرف بزنم ... هر کس می پرسید چته ؟ کالسکه سواری اون روز رو بهانه می کردم ...

    دیگه حتی یک نگاه هم به حیاط نینداختم ... نه که دلم نمی کشید , صلاح نمی دونستم …. خودم فهمیده بودم که کار درستی نمی کنم ... پس به خودم نهیب می زدم و سرزنشی نبود که خودمو نکرده باشم …..

    تف به روت بیاد نرگس ... وقت این جور کاراس ؟ مگه خاطرخواهی مال توس با دو تا بچه ؟ اونم با اون پسر جوون ؟ خجالت بکش ... حیا نداری ؟ بتمرگ سر جات ... خوشی زده زیر دلت …..




    عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد ... رفت تو فکر ... آنقدر دور که نتونستم حرف بزنم ...

    بعد چند بار زیر لب گفت : اییییییی … ایییییی ... چه می دونم والا .... سرنوشته دیگه ….

    نمی دونم چرا دلم خواست بغلش کنم و ببوسمش ... دستمو انداختم دور گردنش و دو تا ماچ محکم از لپش کردم … خنده اش گرفت و منو بوسید و گفت : برای زندگیت همیشه خودت تصمیم بگیر ... سرنوشت هست ولی فکر درسته که زندگی تو می سازه ……

    گفتم : برای چی عزیز جان ؟ تو رو خدا بگو چیکار کردی ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۹/۳/۱۳۹۶   ۲۰:۳۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان