خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۰:۴۰   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی ام




    یکی دو هفته گذشت ... من با وجود اشتیاقی که برای دیدنش داشتم , بیرونو نگاه نکردم و سرمو به دوختن سفارش های خانم گرم کردم و
    می دوختم و می دوختم ... تا اونجا که بعضی وقت ها می خواستم از حال برم ….. این طوری خودمو تنبیه می کردم ….

    روزها هم کمتر از اتاقم بیرون می رفتم ... هر کی می خواست منو ببینه میومد تو اتاقم …..

    رقیه مشکوک شده بود و هی سوال پیچم می کرد ولی من چی داشتم بگم ... خودمم نمی دونستم چم شده …….
    دخترای آقا جان اغلب با شوهراشون اونجا بودن ... خونه همیشه شلوغ بود ... کار زیاد بود و یه جورایی بدون من نمی تونستن ... مجبور بودم از صبح تا شب ببینم کی چی می خواد ولی برام خوب بود چون کم کم به زندگی عادی خودم برگشتم ... حالم بهتر شد و تونستم مثل گذشته لبی پر از خنده داشته باشم ...

    اون موقع بود که به حیاط نگاهی کردم .... وای که چه قدر قشنگ شده بود ... درِ بزرگی برای حیاط گذاشته بودن و گل کاری ها عوض شده بود ... آبنما و استخر و آلاچیق ….. از حیاط قبلی دیگه خبری نبود ...

    به رقیه گفتم : حیاط خیلی قشنگ شده ...

    اونم گفت : دست اوس عباس درد نکنه ... خیلی با دل و جون زحمت کشید ... خیلی هم با سلیقه و کاردونه ….. آقا جان که خیلی ازش تعریف می کنه ...

    گفتم : اینا که تو حیاط بودن همه جوون بودن ... اوس عباس کی بود ؟

    گفت : همون جوونه …. نمی دونم دیدیش یا نه ... خیلی خوش سیما و مقبوله ... با اون سن کمش دیدی چه حیاطی درست کرد ؟ من که ازش نمی دیدم ... ولی آقاجان می گفت تعریفشو خیلی کردن … حالا می فهمم , راست می گفتن ………
    باز بند دلم پاره شد ... باز قلبم به تپش افتاد …..

    زدم تو سینه مو با خودم گفتم نرگس شورشو در آوردی ... از کجا معلوم اون باشه ؟ …. ولی موذیانه فکر کردم پس اسمش عباسه …. و دلم قنج رفت .
    چند روز بعد کار تمام شد .... کارگرها زیر کارو تمیز کردند , دستمزدشان را گرفتند و رفتند ...

    این برای من پایان رویای جوانی بود ... کنار پنجره می نشستم و حیاطی رو که اون درست کرده بود نگاه می کردم و اشک هایم می ریخت ...  به چیزی امید نبسته بودم که حالا نا امید بشم ... پس چرا بغض داشتم ؟! شاید برای این بود که او تنها کسی بود که منو به یاد خودم آورده بود ... یادم آورده بود منم آدمم , احساس دارم ...

    نمی خواستم از اون رویا بیرون بیام ... اولین باری بود که قلبم برای کسی می تپید و یادش گونه هامو سرخ می کرد ...

    فکر کردن به اون تنها چیزی بود که دلم رو خوش می کرد و نمی گذاشت دوباره خودم رو فراموش کنم ... پس بردمش توی زندگیم ، توی خیالم و با خودم عهد بستم که تا آخر عمر تو فکرم با اون زندگی کنم ... از اون دلشوره ها و تپش قلب ها و به یاد آوردن اون نگاه گرم , لذت می بردم ... پس چرا باید از دستش می دادم ؟ چی داشتم که جای اون دلمو گرم کنه ؟ پس گذاشتمش توی صندوقچه ی قلبم و درشو بستم ….
    صبح تا شب کار می کردم ... آخرای شب از پارچه ای که خانم بهم داده بود واسه ی خودم برای اولین بار لباس دوختم ... تا اون زمان خیلی برای اون اشراف زاده ها لباس دوخته بودم ... حالا نوبت خودم بود ...

    پارچه ی ساتن سبز خوشرنگی بود که رنگشو خیلی دوست داشتم و هر چی سلیقه داشتم روی اون به کار بردم ... وقتی تموم شد پوشیدم و جلوی آیینه خودمو دیدم …. همونی بود که می خواستم ………

    لباس رو در آوردم و قایم کردم و به کسی نشون ندادم …………..
    روزا هم هر وقت بیکار بودم , کار سوزن دوزی ها رو انجام می دادم تا تمومش کردم … اونا رو توی همون بقچه ای که خانم بهم داده بود پیچیدم و با احمد آقا برای خانم فرستادم ….
    دو روز مانده بود به نیمه ی شعبان , روزی که عروسی محمود آقا بود ... برو بیایی توی خونه راه افتاده بود که نگو و نپرس …… انتهای حیاط دیگ های بزرگ زده شد ... ساز و دهل ، خواننده و نمایش روحوضی , همه تدارک دیده شده بود ...

    آقا جان می خواست سنگ تموم بذاره ….. دور تا دور حیاط چراغ های زنبوری پایه دار گذاشتن ... اون زمون چراغ های نفتی جدیدی اومده بود که یک حباب روی اون بود ... درست مثل فانوس ولی با نور بیشتر ... از اون چراغ ها که توی ماشین دودی هم استفاده می کردن...  همه جا مثل روز روشن شد ...

    حیاط مخصوص مردها بود ولی یک قسمت برای زن ها درست کردن تا بتونن نمایش روحوضی رو تماشا کنن که اون زمان همه دوست داشتن و نمی تونستن ازش بگذرن …….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان