خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم




    بالاخره خونه ساکت و خلوت شد ... تصمیم گرفته بودم تا مدتی هیچ کاری نکنم و به بچه ها برسم ... تازگی ها خیلی ازشون دور شده بودم ……
    حالت صورت رجب طوری بود که انگار غم بزرگی داره ... کم حرف می زد و بازی نمی کرد ... احساس خطر کردم و تمام وقتم رو صرف اونا کردم ….
    ولی هر وقت فرصت می کردم کنار پنجره می رفتم و به حیاط نگاه می کردم ... برگ ها زرد شده بود و با اندک نسیمی به زمین می ریخت ... و من با ریختن برگ ها روزها رو می شمردم ... روزهایي که مثل زندگی من روز به روز سردتر می شد ….

    گاهی با خودم حرف می زدم … نرگس خیلی خوش خیال بودی ... مثل احمق ها رفتار کردی ... نباید دل به کسی می دادی ... همه چیز تموم شد و رفت ….

    و گاهی از خودم می پرسیدم تو واقعا منتظرش هستی ؟ دیدی که با دیدن بچه ها رفت …..
    از همون موقع دیگه سرو کله اش پیدا نشد … ای نرگس خوش خیال …..


    هنوز زمستون نشده بود که برف سنگینی همه جا رو سفید کرد ... آقا جان برای اتاق من یک بخاری زغال سنگی خرید ... قبلا وقتی هوا سرد می شد , من توی اتاقم کرسی می گذاشتم …. حالا با این بخاری , بچه ها کمتر سرما می خوردن ….

    خود آقا جان با احمد آقا اومد که بخاری رو توی اتاقم بذارن ...
    این اولین باری بود که او به اتاق من میومد … کار که تموم شد و بخاری روشن شد , احمد آقا رفت ولی آقا جان همون جا کنار دیوار نشسته بود ... رقیه که خیلی فضول بود , اومد تا ببینه چه خبره ... ولی آقا جان بهش محترمانه گفت : شما تشریف ببرین خانم ... من الان خدمت می رسم ….

    شستم خبردار شد که چیزی شده که آقا جان می خواد به من بگه … شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید ولی من هزار فکر کردم تا او به حرف اومد ….
    - بیا بشین بابا ... دخترم نرگس خانم یکم با شما حرف دارم ….

    روبرویش نشستم و بی صبرانه منتطر ماندم … از اونجایی که آقا جان خیلی با لفت و لعاب حرف می زد و من بی صبر کلافه شدم و پرسیدم : کاری کردم آقا جان ؟ خطایی ازم سر زده ؟

    خنده اش گرفت و سری جنباند و گفت : مگه میشه ؟ اصلا ... شما خیلی باملاحظه و خانمی ... برای همین همه اینقدر شما رو دوست دارن .. راستش چند وقت پیش پیغام دادی دیگه در مورد خواستگار حرفی با شما نزنیم ... گفتی می خوای بچه هاتو بزرگ کنی و دست گذاشتی روی حساسیت من و فرمودی که اگه زیادی هستی بهت بگیم که فکری برای خودت بکنی ... من خیلی ناراحت شدم و دیگه هر کس برات پیدا شد بهت نگفتم ولی الان فرق می کنه ... کسی پیدا شده که خیلی اصرار داره و بچه ها رو هم قبول می کنه ... خودش زنش مرده و یک بچه داره ... جوونه و خیلی هم خوش قیافه اس ... و با شوخی گفت : نه به خوش قیافه ایِ حاجی عبدالله ...

    و خودش از حرف خودش خوشش اومد و بلند بلند خندید ….

    - خوب بابا نظرت چیه ؟
    غوغایی در دلم افتاد ... صورتم باز شد ….

    پس بالاخره اومد ... می دونستم حسم دورغ نمی گه ... پس اونم یه بچه داره چه از این بهتر ... مثل هم هستیم …. حالا به آقا جان چی بگم ؟

    کمی فکر کردم و گفتم : نمی دونم باید فکر کنم اگه بچه ها رو قبول می کنه … خوب ببینم چی میشه آقا جان ... فکر کنم , خبر می دم ...
    آقا جان بلند شد و همین طور که می رفت گفت : من برم که ا لان خانم جان میاد ...

    خودتو حاضر کن و رفت …..

    دو دقیقه بیشتر طول نکشید که آبجیم سراسیمه اومد تو و پشت سر هم سوال کرد : خوب بگو … چی گفت ؟ چیکار داشت ؟ بگو در مورد چی حرف می زد ؟

    خندم گرفت و گفتم : اگه حرف نزنی میگم … حالا تا فردا صبر می کردی چی می شد ؟ الان که آقا جان می فهمه بهت گفتم ... آخه سفارش کرده به هیچ وجه به تو نگم ….
    شوخی منو باور کرده بود و بال بال می زد ... مجبور بودم تا جریان رو بهش بگم ... وقتی حرفم تموم شد نگاهی به من کرد و با خوشحالی گفت : از حال روزت معلومه که بدت نمیومده ؟ ای ناقلا …… بگم بیان ؟ هان بگم ؟ بذار از آقا جان بپرسم کیه ؟ نمی دونم چرا به من نگفت …
    چی صلاح کرده که اول به تو گفت ؟ نمی دونم ! حتما یکی هست که من قبولش ندارم وگرنه چرا با من در میون نگذاشت ؟ ….

    و گفت و گفت تا رفت ... وقتی تنها شدم احساس خوبی داشتم و با خودم فکر می کردم نرگس اومد ... بالاخره اومد ... می دونستم میاد …. اگه بچه داشته باشه از دستش نمی دم … ولی اصلا بهش نمیاد ….. اصلا ولش کن ... خودتو بده به دست سرنوشت ... هر چی خدا بخواد ...


    دو شب بعد ما حاضر شدیم و منتظر خواستگار بودیم ... بانو خانم از همه بیشتر زحمت کشید و خوشحال بود و می گفت : نرگس حقشه خوشبخت بشه ……

    بالاخره احمد آقا خبر داد که مهمان ها اومدن ….. آقا جان تا دم در رفت …………..
    با دیدن اولین کسی که وارد خونه شد , تمام تنم خیس عرق شد ... مثل یخ وا رفتم …. او همون خانمی بود که توی عروسی از من پرسیده بود شوهر می کنم یا نه …..

    سرم رو پایین انداختم و به یک باره بغض گلومو گرفت ... نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم …. ولی همه فکر کردن از شرم و حیا این طوری شدم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان