داستان عزیز جان
قسمت سی و سوم
بخش اول
هاجر خانم عصمت الدوله که برای برادرش اومده بود خواستگاری , خودش منو مناسب برادرش دیده بود و با برادر و شش تا زن و مرد دیگه که من نفهمیدم کی هستن , اومدن داخل و تعارف شدن به سرسرا …..
آبجیم و آقا جان و بانو خانم هم رفتن تو …. (اون وقتا کسی با یکی دو نفر خواستگاری نمی رفت ... یک جورایی بد بود و از احترامشون کم می شد )
مدتی گذشت تا رقیه اومد ….. رو به گلنسا گفت: یک سینی چایی بریز و بده نرگس بیاره تو ……
رو کرد به من و گفت : توام خودتو جمع و جور کن ... این چه قیافه ایه ؟ اخمتو وا کن ...
و در حالی که که با دستپاچگی به من سفارش می کرد که مواظب باشم و اینا رو از دست ندم و آبروی آقا جان رو نبرم , برگشت به سرسرا ….
گلنسا سینی رو جلوی من گرفته بود و نگاه می کرد …. مثل اینکه دلش برام سوخت … برای اینکه گفت : خوب مادر اگه نمی خوای قبول نکن .. الان که عقبت نکردن ... برو چایی رو ببر , بگو نمی خوام … راستی مگه خودت نگفتی بیان ؟ من که اینجوری شنیدم …. نرگس جون چایی یخ کرد ... چیکار کنم ؟
چادرم رو کشیدم جلو و سینی رو گرفتم و با اکراه رفتم تو ……. دست و پام می لرزید … یه سلام گفتم و چایی رو تعارف کردم و نشستم ... سرم پایین بود و هیچ کس رو نیگا نمی کردم ...
اونا از شرایط خودشون می گفتن و آقا جان از شرایط من … بریدن و دوختن …..
از فامیل بزرگی بودن و بسیار مناسب ... خوب من چی می خواستم بگم ؟ اصلا چنان بغض داشتم که نمی تونستم حرف بزنم ولی اون چیزی که فهمیدم , خیلی باد توی دماغشون بود و طوری حرف می زدن انگار دارن به من لطف می کنن ...
که آخر آقا جان به دادم رسید و با گفتن اینکه قدم شما سر چشم من , ولی ما باید با هم حرف بزنیم و مشورت کنیم ... بعد شما رو خبر می کنیم , ختم جلسه رو اعلام کرد ……
بالاخره اونا بلند شدن .. خیلی ام به ما عزّت گذاشتن و رفتن ... موقع رفتن هاجر خانم پا پا کرد و خودشو به من رسوند و در حالی که همه مشغول خداحافظی بودن , سرشو نزدیک آورد و به من گفت : نرگس جون از همون موقع که تو عروسی دیدمت , فهمیدم که قسمت ما میشی …..
و من چنان غضبناک بهش نگاه کردم که کاملاً معلوم باشه این طورام که اون فکر می کنه نیست ….
یه جوری که تو دلم گفتم مرحبا نرگس حقش بود ………
تا آقا جان و بانو خانم و رقیه سرشون به بدرقه ی اونا گرم بود , من با عجله رفتم به اتاقم ... می دونستم اگرم آقا جان حرفی نزنه , رقیه طاقت نداره و می خواد در این مورد هی حرف بزنه ……
تا رسیدم درو بستم و بهش تکیه دادم و زدم زیر گریه ... حالا گریه نکن کی گریه کن ….. چیکار می تونستم بکنم ؟ این خوستگارا هیچ عیبی نداشتن ... خوب و سرشناس بودن ... از همه مهم تر آقاجان خیلی موافق بود …
ترس همه ی وجودمو گرفته بود …
چند دقیقه بعد رقیه اومد ... هنوز پشتم به در چسبیده بود … چند بار درو هل داد و گفت : وا نرگس چرا اونجا وایسادی ؟ برو کنار ببینم چی شده ؟
با همون بغض که عمداً می خواستم رقیه ببینه , رفتم کنار و اون خودشو انداخت تو ….. زد رو دستش که : خاک بر سرم ... تو رو خدا ببین داره گریه می کنه ... منو بگو فکر کردم داری خجالت می کشی ... چه مرگته ؟ خواستگار به این خوبی ... هیچی کم نداره ... توام میشی از فامیل های خانم ... با بزرگون نشست و برخواست می کنی ، ماشین سوار میشی ، به زیارت میری ، بچه هاتو دایه بزرگ می کنه ... اون وقت تو نشستی آبغوره می گیری ؟ لگد به بختت می زنی ؟ دستت درد نکنه دیگه ... این صلاح آقا جان رو که نمی تونی …..
حرفش تموم نشده بود داد زدم : بس کن آبجی ... خفم کردی ... چقدر حرف می زنی ... نمی خوام …. اصلاً نمی خوام شوهر کنم ... اگه فردا تو سر بچه ام زدن , برم به کی بگم ؟ خوب می ترسم … می فهمی؟ هراس دارم بچه ام زیر دست شوهرننه بزرگ بشه ... اونم با اون خواهر پر فیس و افادش ... یه طوری با من حرف می زنه که انگار من از خدا خواستم ….. الان که اینو گفت فردا چی میگه ؟
می دونی ؟ میگه غلط کردی خودت خواستی …..
نه نمی خوام ... واسه ی همین حرف هم شده نمی خوام …. تو رو خدا بهم فشار نیار ... بذار خودم صلاح کنم ………
رقیه هاج و واج مونده بود ... اون تا حالا ندیده بود من عصبانی بشم یا داد بزنم ...
با تعجب گفت : وا …. وا به خدا ترسیدم ..... تو چت شده ؟ خوب نمی خوای مثل آدم بگو نه ... مگه ما زورت کردیم ؟ خوب هاجر بهت چی گفت که بدت اومده ؟ خودم جوابشو می دم … اصلاً به آقا جان میگم … بگو چی گفت ؟ ...
گفتم : چی می خواستی بگه ؟ خلاصه ی حرفش این بود که من از خدا خواستم زن داداشش بشم ... منم که می شناسی این کارو نمی کنم ... هنوز این قدر ذلیل نیستم که دنبال شوهر بگردم ... نمی خوام آبجی ... به آقا جان هم بگو برای همین حرفش بوده که نمی خوام …..............
ناهید گلکار