داستان عزیز جان
قسمت سی و سوم
بخش دوم
رقیه یک کم پا پا کرد و گفت : ولی به قرآن مادرش داشت برای تو ضعف می کرد ... دم در نمی تونست جلوی خوشحالیشو بگیره ... فکر نکنم این طوری که تو میگی باشه ….. چه می دونم والله ….. بذار ببینیم چی میشه ….. خوب بعداً در موردش حرف می زنیم ...
و درو بست و رفت ….
فکر کردم عجب مارمولکی هستی نرگس … الان میره به آقا جان میگه ……. ( همه می دونستیم اون تو دلش حرف رو نگه نمی داره ... پس منتظر موندم ببینم آقا جان فردا چیکار می کنه ) ….
تا صبح فکر کردم و خوابم نبرد ... اگرم می خوابیدم با دلهره بیدار می شدم و احساس بدی داشتم ... توی اون دل شب تمام خستگی های عمرم اومده بود توی جونم …. پریشون و بی قرار موندم تا اذون صبح … نماز که خوندم دراز کشیدم و خوابم برد …… یک خواب عمیق …….
اون موقع ها همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن ... اگر کسی آفتاب می زد و بلند می شد احساس گناه می کرد ... تو گوش ما کرده بودن , روزی رو قبل از طلوع خورشید قسمت می کنن …. اغلب مردم وقتی سفره ی ناشتایی رو جمع می کردن هنوز آفتاب نزده بود ...
حجره ها و مغازه ها با طلوع خورشید باز می شد ولی اون روز من تا نزدیک ظهر خوابیدم …. بیهوش بودم مثل اینکه تو این دنیا نبودم …..
رجب و زهرا بیدار شده بودن و هر چی منو صدا کردن نفهمیدم ……. خودشون رفته بودن پیش رقیه ……..
عذرا سراغم امده بود صدام زده بود بازم بیدار نشدم ….. رقیه آمده بود که بیدارم کنه و وقتی منو توی اون خواب عمیق دیده بود , دلش نیومد بیدارم کنه ... فقط نگاهم می کنه و درو می بنده و میره ……
وقتی بیدار شدم اصلاً نمی دونستم کجام و چه موقع از روزه ... چون هوا ابری بود فکر کردم صبح زوده ... ولی وقتی بچه ها رو ندیدم با هراس چادر سرم انداختم و با سرعت خودمو رسوندم به آبجیم و تازه فهمیدم چی شده .
اون روز آقا جان سر شب اومد خونه … اخم هایش تو هم بود ... جواب سلامش مثل هر روز نبود ...
من آهسته نشستم و گوشه ای کز کردم ... با خودم گفتم نرگس حق نداری آقا جان رو ناراحت کنی ... هر چی می خواد بشه بشه ….
اگه چیزی بهم گفت می گم آبجیم اشتباه کرده , من اینو نگفتم ... تا ببینم چی میشه … اصلا می ذارمش به عهده ی خود آقا جان .... چه فرقی می کنه …..
ناهید گلکار