داستان عزیز جان
قسمت سی و چهارم
تا سر شام , من همچنان تو فکر بودم و آقا جان هم …… از صورت ناراحت او همه ساکت بودن ... حتّی این بار آبجیم هم حرف نمی زد … تا صدای آقا جان رو شنیدم که گفت : بابا نرگس چرا نمی خوری ؟ همش لقمه میدی دهن بچه ها ... خوب یک لقمه هم خودت بخور ….
لبخندی زدم و گفتم : چشم آقا جان …..
یک کم خاطرم جمع شد که از دست من ناراحت نیست …. برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم : آقا جان فردا ناهار چی درست کنم که شما دوست داشته باشین ؟
یک کم اخمهاش باز شد و گفت : فرقی نمی کنه بابا … هر چی باشه می خوریم …
بعد مکثی کرد و گفت : ولی اگه یک آش رشته درست کنی تو این برف می چسبه …..
بانو خانم با اشتیاق گفت : اونم آش رشته ی نرگس ... ممکنه بره دیگه نصیبمون نشه ... آره والله فردا آش درست کن نرگس جون ... منم دلم خواست …..
دیگه خیالم راحت شد که آقا جون از دست من ناراحت نیست … ولی چشمم که به رقیه افتاد دیدم که صورتش در همه ….
کم اتفاق می افتاد برای هر موردی که حتّی مربوط به اونم نبود حرفی نداشته باشه ... ولی ساکت نشسته بود ….. ازش پرسیدم : آبجی آش خوبه درست کنم ؟
رقیه که زیاد کنترلی روی حرفاش نداشت گفت : من نمی دونم ... من اینجا چیکارم که نظر بدم ؟ ….
من موندم چی بگم ....
بانو خانم یک چشمک به من زد و به او گفت : البته که شما خانم این خونه هستید ... حالا آش درست کنیم یا نه ؟
رقیه با همون اخمش گفت : نقل این نیست ... ماجرا چیز دیگه اس ... بعداً معلوم میشه …….
بانو خانم هراسون شد و با اشاره و چشمک زدن به او می خواست ساکتش کنه ... گفت : نگین تو رو خدا خانم جان ... باشه فردا آش می خوریم ... نرگس جون شما برو بخواب که خیلی خسته شدی …..
رقیه آروم نشد و گفت : آره تو برو بخواب ... منم که داخل آدم نیستم …….
آقا جان صبرش تموم شد و با لحن محکمی گفت : حالا هی بگو … هی بگو …. خانم اون کسی که داره خواجه رو به ده می رسونه شما هستید ... ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم ... بس کنید دیگه ……
بازم رقیه از پا ننشست و دستشو گذاشت روی دهنش و رو به آقا جان گفت : چشم … چشم … من خفه میشم ... نه اینکه نرگس خواهر من نیست , من باید حرفی نزنم ……
حالا مطمئن شدم منظورشون منم …… پرسیدم : چی شده ؟ من کاری کردم ؟ چیزی شده ؟ تو رو خدا به من بگین … آقا جان ؟ بانو خانم ؟ آبجی ؟ …..
و منتظر موندم تا یکی جواب بده ….. بانو خانم طوری به رقیه نگاه می کرد و سرشو تکون می داد که انگار خیلی براش متاسفه ….
آقا جان هم باز اخم هاشو تو هم کرده بود و منو صدا کرد و گفت : نرگس خانم بیا بشین بابا ... باید باهات حرف بزنم …….
رقیه زد پشت دستش و گفت : بالاخره کار خودتونو کردین آقا جان ؟ نگفتم نگین و دودلش نکنین ؟ ….
و آقا جان این بار با صدای بلند به رقیه گفت : میشه شما دیگه حرف نزنین ؟ بسپرینش به من … خانم جان ساکت ……
بعد رو به من گفت : بیا …. بیا بشین دخترم ... باید بهت بگم بالاخره ... چون اگه بعدا بفهمی ممکنه دلخوری پیش بیاد …..
در حالی که داشتم قبض روح می شدم رفتم و جلوش دو زانو نشستم ... نفسم داشت بند میومد ...
آقا جان هم که لبشو وا نمی کرد ….. سرش پایین بود ... به بانو خانم گفت : آبجی یه چایی برای ما می ریزی ؟
من همین طور خیره به او نگاه می کردم و ساکت بود , انگار نمی دونست از کجا شروع کنه …
چایشو گرفت و یک حبّه قند برداشت و زد توش و گذاشت دهنش ...
خوب دیگه اینجا جونم به لبم رسید و طاقتم طاق شد ... پرسیدم : آقا جان تو رو خدا بگین چی شده ؟
دو قورت چایی خورد و گفت : صبر کن ... باید فکر کنم چه جوری بهت بگم که صلاح باشه ….
بالاخره تا قورت آخر چاییشو نخورد حرف نزد ….
- ببین نرگس خانم شما یه خواستگار سمج دیگه هم دارین که امون منو بریده ... صبح تا شب التماس می کنه …. از در میرم بیرون وایساده ... میام تو وایساده ... میگه تا تو رو نگیره از جاش تکون نمی خوره ... راستش من که دیگه دلم براش سوخت …. رفتم پرس و جو کردم از خانوده ی خوبیه ولی میگه من می خوام رو پای خودم وایسم … شغلش معماریه ... حیاط ما رو هم اون درست کرده ...
( رنگ از صورتم پرید اختیار لب هامو نداشتم که نلرزه ) شرایط تو رو هم می دونه …. البته سنش کمه فقط نوزده سالشه ... فکر کنم همسن و سال شما باشه ... تا حالا زن نداشته ولی خیلی اصرار به این وصلت داره ... گفتم شما دو تا بچه دارین , میگه نوکریشونو می کنم …. به خانم جان گفتم , ایشون گفتن بهت نگیم ... بذاریم با پسر عصمت الدوله وصلت کنید ولی بابا جان من رضا نشدم که شما خبر نداشته باشین ...
راستش سر این بود که با خانم جان حرفمون شد …..
ناهید گلکار