خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۰:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول

     


    اون شب یک شب عجیب برای من بود ... مثل اینکه روی ابر بودم ... سبک و بدون غم ... اولین باری بود که چنین چیزی رو تجربه می کردم ... برای اولین بار دلشوره نداشتم و به آینده ی خودم امیدوار بودم .
    با عشق بچه ها رو بغل کردم و خوابیدم ...
    فردا رقیه با من سرسنگین بود ... اول دلش می خواست با من حرف نزنه ولی طبق معمول طاقت نیاورد و جلوی بانو خانم و گلنسا به من گفت : بگو ببینم چرا ؟

    گفتم : چی چرا آبجی ؟ چرا به آقا جان گفتی با خونواده ی اون پسره مشکلی نداری ؟
    گفتم : آبجی جونم من که کسی رو نمی شناسم ... اصلاً نمی دونم کی هستن ... آقا جان گفت , منم رو حرفش حرفی نزدم ... چه می دونم ( می دونستم درد رقیه چیه ... رگ خوابش دستم بود ... ) تو فکر کن صلاح من چیه , همون کارو بکن ... ریش و قیچی دست تو ….
    چشماش برق زد مثل آبی که بریزی رو آتیش آروم شد و گفت : الهی قربونت برم آبجی ... بد میگم ؟ آدم اون همه ثروت رو ول کنه زن این آدم پاپَتی بشه !!!!

    من که به کلمه ی پاپتی حساسیت داشتم , نزدیک بود از کوره در برم ولی خودمو نگه داشتم و گفتم : شما راست میگی ولی خوب شما دوست داری هاجر به من فخر بفروشه ؟ می دونی که زیر بار نمی رم ... بهتر نیست بی خیال هر دو بشیم ؟
    گفت : وا نه چرا ؟ اگه بهت حرفی بزنه با من طرفه , پدرشو در میارم ….

    و گفت و گفت …..

    من در حالی که داشتم دیوونه می شدم برگشتم به اتاقم ….. به فکر این بودم که چیکار کنم ... ولی راه چاره ای به نظرم نرسید ….
    نزدیک غروب روی برف و یخ حیاط دوباره برف بارید ... من و آبجیم و بانو خانم نشسته بودیم و بقیه ی آش ظهر رو گرم کرديم و می خوردیم که صدای کوبیدن در اومد ….
    مثل اینکه احمد آقا تو اتاقش بود و عذرا چادر به سرش کرد و همین طور که قوز کرده بود رفت ببینه کیه ….. باز با همون قوز در حالی که یک عالمه برف رو سرش بود برگشت و چند بار پاشو زد زمین و به رقیه گفت : خانم جان یه نفر با شما کار داره ... بیاد تو ؟ می گه دوست آقا جانه ...

    رقیه که مرده و کشته ی این بود که یکی باهاش کار داشته باشه , زود چادر سرش کرد و گفت : شماها برین اون اتاق ببینم کیه ... برو برو بگو بیاد ببینم چی میگه ... شاید آقا جان خبر فرستاده … ( البته کسی که آقا جان همیشه می فرستاد پسری به اسم یدالله بود و فقط اجازه داشت خبرشو به احمد آقا بده )

    من دست زهرا رو گرفتم با بانو خانم رفتیم به اندرونی و پسرا همون جا بازی می کردن …. از خدا پنهون نیست من و بانو خانم هم کنجکاو بودیم ببینیم کی اومده ... از لای در نگاه می کردیم که دیدم اوس عباس جلوی در ظاهر شد ….
    رقیه نتونست جلوی خودشو نگه داره و دست به کار شد که همون جا پای اوس عباس رو از خونه ی ما بِبُرّه …
    با لحن خیلی بدی گفت : به به اوس عباس ... نمک خور و نمکدون شکن … این بود ؟ هی اومدی میخوام کمک کنم ، آقا جان رو دوست دارم ... یعنی اینقدر تو ریاکاری ؟ … ببین اوس عباس اینجا جای تو نیست ... الان بهت میگم نرگس داره شوهر می کنه ... تموم شد و رفت ….. ( اوس عباس که هنوز تو پاشنه ی در وایساده بود اومد جلوتر و درو بست و کفششو درآورد )

    رقیه ادامه داد : هی … هی …. من چی میگم , تو داری چیکار می کنی ... گفتم نمی شه ... الان می فرستم پی آقا جان تکلیف تو رو روشن کنه ... اصلاً به اجازه کی اومدی تو …
    اوس عباس لبخند که چه عرض کنم تقریبا می خندید ... گفت : با اجازه ی آقا جان ... از ایشون اجازه گرفتم و بعدم شما خودتون گفتین بیام تو …..
    رقیه داشت عصبانی می شد ... داد زد : اولاً نمی دونستم کیه, دوماً نگفتم بیا ور دل من بشین ... کفشتو در بیار , حرفتو بزن برو …….
    اوس عباس دستشو گذاشت رو چشمش و گفت : به روی چشم ... ولی اینو بدونین اگه می خواستم منصرف بشم خیلی وقت بود آقا جان از این بدترهاشو بار من کرد ولی من تا خواهر شما رو نگیرم از در این خونه کنار نمی رم …
    رقیه که داشت بهش بد نیگا می کرد گفت : اینقدر بمون تا زیر پات علف در بیاد ... میگم داره شوهر می کنه ... چرا حرف حالیت نیست ؟!! …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان