خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    اوس عباس تشریف بیارین تو اندرونی ... ( این حرف یعنی بدترین حرفی که میشد به اوس عباس زد ) یعنی میگی آبجی هم خاطر تو رو می خواد ؟؟!!
    تف به روت بیاد که داری با ناموس آقا جان بازی می کنی ... برو … برو ببینم ... دیگه اینجاها پیدات نشه …

    اوس عباس خنده رو لبش ماسید و دستپاچه شد که : نه به حضرت عباس ... من اجازه می خوام بیام خواستگاری ... اگه گفت نه می رم ... آقا جان گفته همه کاره ی خونه شما هستید ... من باید از شما اجازه بگیرم ... خوب منم اومدم …
    بد کردم ؟ من چی می خوام از شما ؟ فقط یه خواستگاری ... حرف می زنیم اگه شما بگین نه دیگه مزاحم نمی شم ...

    مثل اینکه رگ خواب آبجیم رو به دست آورده بود و هی بهش عزت می ذاشت ...

    بانو خانم زد به پهلوی من گفت : چه ناقلاس ... خیلی ام خوش قیافه اس ... نرگس مثل اینکه قسمتت اینه ... اینی که من می بینم دست بردار نیست ...
    رقیه یه فکری کرد و آب دهنشو قورت داد ... خیلی براش سخت بود ولی در مقابل اینکه یکی اختیار کارو به دستش بده ضعیف بود …. گفت : اگه اومدی و بعد آبجیم گفت نه , دیگه سر راهمون پیدات نمی شه ؟ قول می دی ؟ یک قول مردونه ؟ ….
    اوس عباس دستهاشو بهم مالید و گفت : قول مردونه ... فردا شب بیام ؟
    رقیه گفت : اووووو چه عجله ام داره ازخودراضی … بیا … بیا ... بذار کلک قضیه کنده بشه … برو دیگه ... چرا وایستادی ؟ کار خودتو که کردی ...
    اوس عباس با پررویی هر چی تموم تر گفت : دستتونو می بوسم خانم محترم ... شما به من عمر دوباره دادین ... تا آخر عمرم دعاگو هستم ... یادم نمی ره چه محبتی به من کردین … فردا غروب خدمت می رسم ...

    کفششو پوشید و با خوشحالی رفت …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان