داستان عزیز جان
قسمت سی و پنجم
بخش دوم
اوس عباس تشریف بیارین تو اندرونی ... ( این حرف یعنی بدترین حرفی که میشد به اوس عباس زد ) یعنی میگی آبجی هم خاطر تو رو می خواد ؟؟!!
تف به روت بیاد که داری با ناموس آقا جان بازی می کنی ... برو … برو ببینم ... دیگه اینجاها پیدات نشه …
اوس عباس خنده رو لبش ماسید و دستپاچه شد که : نه به حضرت عباس ... من اجازه می خوام بیام خواستگاری ... اگه گفت نه می رم ... آقا جان گفته همه کاره ی خونه شما هستید ... من باید از شما اجازه بگیرم ... خوب منم اومدم …
بد کردم ؟ من چی می خوام از شما ؟ فقط یه خواستگاری ... حرف می زنیم اگه شما بگین نه دیگه مزاحم نمی شم ...
مثل اینکه رگ خواب آبجیم رو به دست آورده بود و هی بهش عزت می ذاشت ...
بانو خانم زد به پهلوی من گفت : چه ناقلاس ... خیلی ام خوش قیافه اس ... نرگس مثل اینکه قسمتت اینه ... اینی که من می بینم دست بردار نیست ...
رقیه یه فکری کرد و آب دهنشو قورت داد ... خیلی براش سخت بود ولی در مقابل اینکه یکی اختیار کارو به دستش بده ضعیف بود …. گفت : اگه اومدی و بعد آبجیم گفت نه , دیگه سر راهمون پیدات نمی شه ؟ قول می دی ؟ یک قول مردونه ؟ ….
اوس عباس دستهاشو بهم مالید و گفت : قول مردونه ... فردا شب بیام ؟
رقیه گفت : اووووو چه عجله ام داره ازخودراضی … بیا … بیا ... بذار کلک قضیه کنده بشه … برو دیگه ... چرا وایستادی ؟ کار خودتو که کردی ...
اوس عباس با پررویی هر چی تموم تر گفت : دستتونو می بوسم خانم محترم ... شما به من عمر دوباره دادین ... تا آخر عمرم دعاگو هستم ... یادم نمی ره چه محبتی به من کردین … فردا غروب خدمت می رسم ...
کفششو پوشید و با خوشحالی رفت …
ناهید گلکار