خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۰:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و ششم




    راستش وقتی جسارت و بی پروایی اونو دیدم بازم مهرش بیشتر به دلم نشست ... من و بانو خانم فوراً اومدیم از اندرونی بیرون ….. من که از روبرو شدن با آبجیم واهمه داشتم ... باید یک حرفی می زدم که خلاف میلش نباشه ... این بود که گفتم : اِوا … آبجی؟ تو به همین زودی راضی شدی ؟! چرا از من نپرسیدی ؟ یک کاره فردا بیان چیکار ؟؟ ...

    رقیه نگاهی به من کرد و گفت : توام خیلی بهت برخورد و ناراحت شدی ... منم که خرم …..
    گفتم : وا آبجی این چه حرفیه می زنی ؟

    گفت: من که می دونم تو چته … واسه ی چی این کارو می کنی ؟

    گفتم : چیکار کردم مگه ؟

    گفت : تو اگه نمی خواستی منو به کلاغ های آسمون نشون می دادی … الان این طوری با من حرف نمی زدی ... والله نمی دونم یا می خوای از دست هاجر فرار کنی یا خودتو بدبخت …….
    گفتم : ول کن آبجی ... چه حرفا می زنی ... خوب بگو نیان ... بهت که گفتم نمی خوام ... با چه زبونی بگم ؟ ول کن دیگه …
    رقیه زد پشت دستش که : یادت نیست هاجر اومده بود چیکار کردی ؟ بانو جون من بهت نگفتم ... اون شب خواستگاری زار زار گریه می کرد ... اگر بدونی چیکار کرد ... دلش رضا به اون وصلت نیست ... حالا می خواد خودشو بندازه تو چاه …… من می دونم لگد به بخت خودش می زنه ... حالا این خط این نشون .…. ببین کی گفتم … حالا اگه پشیمون نشد , من این موهامو می تراشم جاش کاه گِل می مالم …..

    بانو خانم وساطت کرد که : نکن خانم جان ... این طوری نگو ... نفوس بد نزن ... بگو هر چی خیره پیش بیاد ... این طوری که نمی شه شما این دخترو گذاشتی تو فشار ... از یک طرف باعث شدی بهش بگیم , از طرفی به پسره گفتی فردا بیاد , اون وقت از این طرف داری بد و بیراه بهش میگی و نحسی می کنی ... گناه داره به خدا ... شما بگو چی می خوای همونو نرگس انجام بده , تموم ….
    لحن بانو خانم تند بود و اونی رو که من دلم می خواست بهش گفت ....
    گفتم : حالا مگه من قبول کردم زن این یارو بشم ؟!

    داد زد که :  نشو …. گوش کن به من ... نشو ….. خاطرخواه شده ... چهار بار که شکمشو خالی کرد بهت میگم ... اون وقت چشمتو وامی کنی … ای داد بیداد …. کاسه ی چه کنم دستت می گیری …. هان ؟ بی ربط میگم بانو جون ؟ تو بهش بگو ……..

    بانو خانم که تندتر شده بود گفت : ولش کن ... به نظر من بذار خودش تصمیم بگیره ... لطفاً ولش کن ... منم با داداش عصمت الدوله موافقم ولی این آقا هم بد نبود ... یه جورایی به دل می نشست … بد نیست که هان ؟ والله خیلی بد نیست .... پسر خوبی به نظر میاد …. اصلا بذار فردا بیان ببینیم چی میشه ... نرگس دختر عاقلیه ... خودش بگه چی می خواد ... هان زن داداش ؟

    رقیه هنوز غرغر می کرد که من بچه ها رو برداشتم و رفتم به اتاقم ... قاسم و عباس هم دنبال ما اومدن ... هر چهار تا با هم خوب بازی می کردن ... زهرا که دختر بود و رجب که با همه چیز کنار میومد ... همون طور که بچه ها بازی می کردن , من با پارچه ی چادری که خانم بهم داده بود برای خودم چادر دوختم ... می خواستم خوب و شیک به نظر بیام ... می ترسیدم مادرش منو نپسنده ….

    همین طور خیلی دلم شور می زد ... آیا اونا می دونن که من دو تا بچه دارم ؟ آیا می دونن که توی خونه ی آبجیم مهمونم ؟ اگر رضا نشن چی میشه ؟

    با خودم گفتم نرگس خودتو مشتاق نشون نده ... اگر نه فردا که بگن نه آبروت می ره …

    برای همین چادرو جمع کردم و گذاشتم تو صندوق و چادر قبلی رو شستم و لباسم رو حاضر کردم …… از بس فکر کرده بودم داشتم کلافه می شدم … عاقبت سر خودم داد زدم بس کن دیگه ... به درک ... فدای سرت ... برن به جهنم ... مگه من محتاج شوهرم ؟ اصلا آقا بالا سر نمی خوام ... خاطرخواهی چیه ... برن گم شن ... نخواستیم …
    همیشه می تونستم این طوری خودمو آروم کنم ... با بی ارزش کردن اون موضوعی که آزارم می داد ...
    بعد رفتم تو مطبخ و سرمو به درست کردن شام گرم کردم ...

    کمی بعد بانو خانم اومد … سر حرف رو باز کرد و بهم گفت : نرگس جون یه نصیحت بهت بکنم ... نیگا نکن دلت چی میگه ... اون کاری رو بکن که می دونی فردا پشیمونی نداره ... یه وقت ها دل به آدم دورغ میگه ... راستش منم با خانم جان موافقم ولی باز خودت می دونی ... از ما گفتن ... شما خودت عاقلی …. تا خدا چی بخواد ……

    با خودم گفتم نرگس یه کاری کردی که همه فهمیدن من با اوس عباس موافقم احمق ...


    فردا همه ی کارا رو خودم کردم ... کسی زیاد مشتاق نبود ... حتی گلنسا هم یه جواریی مخالفتشو ابراز کرد ... وقتی رفتم لباس بپوشم دیدم زهرا داره گریه می کنه ( اون وقت ها زیاد به فکر اینکه هر حرفی رو جلوی بچه ها نزنن نبودن ... برای همین اون همه چیز رو فهمیده بود )

    پرسیدم : الهی قربونت برم چی شده ؟ چرا اینجوری گریه می کنی ؟

    و اون در حالی که بغضش ترکید , خودشو انداخت تو بغلم و گفت : شوهر نکن بدبخت می شی ….

    گفتم : کی گفته ؟

    در حالی که دل می زد گفت : خاله رقیه میگه … از صبح همش همینو میگه ... تو رو خدا شوهر نکن ... من و رجب شوهرت می شیم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان