خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۰:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول




    بغلش کردم و دلداریش دادم ... ولی دنیا روی سرم خراب شد ... با خودم گفتم واقعا نرگس ارزش داره اشک این بچه ها رو ببینی ؟

    و با خودم عهد کردم که همون شب اونا رو جواب کنم و بشینم بچه هامو بزرگ کنم ...


    برف اونقدر زیاد بود که مرتّب احمد آقا جلوی راهرو تا دم در پارو می کرد ... آقا جان می گفت : من خیلی با مکافات اومدم خونه ... نتونستم میوه بخرم ... فکر نکنم بتونن بیان ... اصلا درشکه راه نمی ره ... حتی سگ و گربه هم تو خیابون نیستن ...

    هیچکس دل دماغ کاری رو نداشت ... مجبور شدم خودم از چیزایی که توی خونه بود وسایل پذیرایی رو آماده کنم ... یه کاسه انار دون کردم و یک ظرف پرتقال و سیب گذاشتم و شیرینی که از مهمونی قبل مونده بود رو توی ظرف چیدم و کمی آجیل ریختم توی کاسه ...
    از رقیه پرسیدم : خوبه ؟

    با بی میلی گفت : آره بابا ... بیخودی زحمت نکش ... نمیان ….
    گلنسا پرسید : چایی دم کنم ؟

    رقیه فورا گفت : نه نمیان ….

    این کلمه نمیان رو هر دو دقیقه یک بار تکرار می کرد ... یه نیگا به بیرون می نداخت و می گفت : نمیان .....
    دیگه داشتم از کوره درمی رفتم که آقا جان گفت : چرا دم کن ... اگه نیومدن خودمون می خوریم ... حاضر باشه بهتره ….

    لباس بچه ها رو هم عوض کردم و اومدم نشستم ... خیلی خجالت می کشیدم از اینکه اونا بفهمن من چقدر منتظرم ... ولی دیگه نمی تونستم تظاهر کنم ... دلواپسی از صورتم پیدا بود …. خوب چون تصمیم گرفته بودم جوابشون کنم با خودم می گفتم وقتی گفتم نه همه می فهمن که خیلی هم مشتاق نبودم …… ولی بودم خیلی هم دلم می خواست اونو ببینم … حالا چرا ؟ نمی دونم ....
    همه سکوت کرده بودن و چای می خوردن که صدای در بلند شد ... قلبم فرو ریخت ... دلم خیلی می خواست به رقیه بگم دیدی اومدن ؟
    احمد آقا صدای در رو از تو اتاقش می شنید ... با احتیاط که زمین نخوره , رفت درو باز کرد ... کمی جلوی در موند و بعد درو بست و دوید به طرف در بزرگه ... اونو باز کرد و یک کالسکه ی شیک وارد خونه شد و تا نزدیک عمارت اومد …
    اول اوس عباس پیاده شد و بعد کمک کرد یک خانم اومد پایین ... یک نفر از در دیگه پیاده شد و یک طبق رو سرش گذاشت و جلوتر از اونا راه افتاد …..

    اومدن تا دم در ... صدای قوی و محکم اون خانم اومد که بلند گفت : صاب خونه اجازه می فرمایید ؟
    رقیه جلو دوید و گفت : بفرما ... بفرمایید ... قدم سر چشم …..

    طبق کش وارد شد و مجمعه ی بزرگی رو که پر از پیشکش بود , گذاشت وسط اتاق و رفت بیرون …

    خانمی که اومده بود , باز با صدای رسا و بلند دلنشینی گفت : به به ... این آقا جان معروف شمایی ؟ بابا مرحبا ... اسم و آوازه ی شما تو تموم تهرون پیچیده ... همه از خوبی و سخاوت شما حرف می زنن ... ما رو بگو که چه افتخاری نصیبمون شده ... به به …. به به ..... خیلی هم عالی ... شمام باید اون خانم جان , یار و یاور آقا جان باشین ... منم مادر عباسم ... بهم میگن خان باجی ….
    او زنِ خوش سیما و چاقی بود ... یک روسری سفید که زیر گلو سنجاق زده بود و چادری مشکی به سر داشت که به محض اینکه وارد شد از سرش افتاد و دور کمرش نگه داشت و تا موقعی که می رفت , سرش نکرد ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان