داستان عزیز جان
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
همه یه جورایی غافلگیر شده بودن ... اون اینقدر شیرین و خوش زبون بود که همه زبونشون بند اومده بود ...
آقا جان گفت : خوش اومدین ... بفرمایید توی این اتاق ….
اما خان باجی خیلی خودمونی و گرم گفت : چه لزومی داره تو این سرما اتاق به اون بزرگی رو گرم کردین ؟ می فهمم که ادب این جوری حکم می کنه ولی بذارین همین جا کنار سماور بشینیم و حرفامونو بزنیم ...
بهتر نیست خانم جان ؟
آقا جان خوشحال شد که نمی خواد جاشو عوض کنه و توی اون اتاق سرد بره ... از این پیشنهاد استقبال کرد و همه دور هم همون جا نشستن …..
رقیه رفت و کنار خان باجی نشست ...
آقا جان خطاب به خان باجی گفت : این خانم خواهر بنده هستن , بانو خانم ... و ایشون هم نرگس خانم , خواهر عیال بنده ... خوب خیلی خوش اومدین ... اوس عباس چرا وایسادی ؟ شما هم بیا بشین …
خان باجی قاه قاه زد زیر خنده ... حالا نخند کی بخند ... و بعد گفت : بیا بشین مادر ... یادم رفت ... چشمم به این خونواده ی گرم و مهربون افتاد , تو رو فراموش کردم ... ( حالا همین طور هم داره می خنده و حرف می زنه ) آخه …… آخه من …. بهش گفتم تا من نگفتم نشین ( و باز خودش ریسه رفت از خنده ) به خدا یادم رفت عباس جان ... ببخشید مادر ….
و او یک کم دورتر دو زانو نشست روی زمین ….
من بلند شدم برم چایی بریزم که رقیه گفت : شما بشین گلنسا می ریزه ….
خان باجی با همون لحن دوست داشتی گفت : بذار بریزه ما ببینیم عروسمون چند مرده حلاجه ……. برو مادر خودت چایی بریز که از دست تو چایی بخوریم یه مزه ی دیگه می ده …..
آقا جان به اوس عباس گفت : نگفته بودی مادری به این خوبی داری ؟
به جای اوس عباس ، خان باجی جواب داد : وقتی مادرشوهر بازی در بیارم باید بیای منو ببینی ……
و باز خودش بلند بلند خندید ...
رقیه که یک نفر رو دست خودش دید خندید و گفت : تو رو خدا نگین ... تو دلمون خالی می شه …
خان باجی زد روی پای آبجیم و با همون خنده گفت : نه بابا حوصله داری ... شوخی می کنم که یخمون آب بشه ... البته یخ شماها ….. من که هیچ وقت یخ نمی زنم … می خوام برم سر اصل مطلب ... چی می فرمایید آقا جان ؟! شروع کنم ؟ چون امشب یخ بندونه , بعد مجبور می شین داماد و مادرشو امشب نگه دارین ... حرفِ منم سر اوس عباس سبز میشه …. آخه بهش گفته بودم امشب برف زیاده نمی تونیم برگردیم مادر , بذار برای فردا شب ... زیر بار نرفت که نرفت … البته حالا بهش حق می دم … ترسید دیگه فردا راهش ندین … آره …. این طوریه که باید زود بریم سر اصل موضوع .... خوب بفرمایید آقا جان ... شما شروع کنید …
آقا جان که محو شیرین زبانی های خان باجی بود , گفت : شما بفرمایید …..
خان باجی فوراً گفت : چشم من میگم …. اوّل بسم الله الرحمن رحیم ... خدایا به امید تو نه به امید خلق روزگار ... خلاصه اومدیم با سلام صلوات دختر شما رو خواستگاری کنیم … به ما می دین یا نه ؟! ….. ( متفاوت بودن خان باجی همه رو تحت تاثیر قرار داده بود ... با او می خندیدن و به حرفش گوش می کردن )
ببخشید آقا جان شما بزرگ ترین ... ولی من باید از خواهرش بخوام اوّل بگه ... اون مهّم تره ……
قند تو دل آبجیم آب کردن و شیفته ی خان باجی شد و گفت : ماشالله شما خودت با کمالاتی ... تعریف کن ببینم دختر باید به کی بدیم ... چیکارست ؟ چقد درآمد داره ؟
آقا جان از این حرف خوشش نیومد و پرید وسط حرفش که : خلاصه از جزئیات زندگی اوس عباس بگین که ما بدونیم اگر وصلتی قراره بشه با کی وصلت می کنیم ....
خان باجی گفت : منو می بینی هر چی الان گفتم بی پرده و ساده بود , بعدم همینه ... چیزی نمی گم که فردا دو تا بشه ... اجازه می دین همه چیز رو در مورد خودمون به شما بگم ؟ ... قبول ؟ شما هم در مورد نرگس خانم همینو به ما بگین , تا خوب با هم آشنا بشیم ... تا خیر و صلاح چی باشه ... الهی به امید تو …….
بعد رو کرد به بانو خانم و گفت : درست میگم عمه خانم ؟
بانو خانم خندید و گفت : والله تا حالا هزار تا خواستگاری دیدم ولی هیچ کدوم به این خوبی نبوده ... پس بفرمایید خودتون شروع کنید ….
من چایی ها رو آوردم و تعارف کردم ... اول گرفتم جلوی خان باجی ...
فوری یک استکان برداشت و گفت : ببخشید آقا جان ... کمرش درد می گیره تعارف الکی نکردم ( چایی رو برداشت و نگاهی به صورت من کرد ) بابا بیچاره عباس حق داشت این جور پر پر بزنه ... منو کشت انقدر گفت ... ترسیدم نیام قبض روح بشه …
چایی رو گذاشت جلوش و دو حبه قند انداخت توش و بلند گفت : نرگس جون یک قاشق هم بعداً به من بده ( طوری این جمله رو گفت انگار سالهاس منو می شناسه ... گلنسا که یه گوشه نشسته بود پرید و یک قاشق براش آورد ) …
ناهید گلکار