خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۰:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    درسته اون دوتا بچه داره ولی انقدر حُسن داره که ارزشش رو بالا ببره ... مثل آشپزی بی نظیر ، خیاطی ، سوزن دوزی ، خانمی … درستی … صبوری …..

    اینجا آقا جان خنده اش گرفت که : می خواستم مثل شما بیام نتونستم ...

    و همه با صدای بلند خندیدن و خان باجی گفت : چیزی که عیانست چه حاجت به بیانست ... بفرمایید ... من تا دیدمش فهمیدم وگرنه که اینطوری حرف نمی زدم ... بابا این موها رو که تو آسیاب سفید نکردیم … ولی ببین آقا جان ... عباس خاطرخواه شده ، اگه نرگس هم به این وصلت راضی باشه بذار برن زندگیشونو بکنن … ما بزرگترا هم کمک می کنیم ... همه چی خوبه … کار داره ، پول داره ، خونه رو هم که داره می سازه ... از همه مهم تر خاطرشو خیلی می خواد ... پس هر کاری از دستش برمیاد می کنه ….
    آبجیم گفت : آخه اوس عباس تا حالا زن نگرفته ... براش سخت نیست ؟ یه دفعه زن و دو تا بچه داشته باشه ؟ چی میشه ؟ مام هراس داریم نکنه خدای نکرده یه مدتی که گذشت …..
    یه دفعه اوس عباس به حرف اومد و با دستپاچگی گفت : قول می دم ... قسم می خورم تا آخر عمر نوکریشونو می کنم ... هر التزامی بخواین می دم ... من اینجوری نیستم که سر حرفم نمونم ... قولم قوله … مگه نه خان باجی ؟ …..
    خان باجی دوباره بلند خندید و گفت : اوه اوه …. وای … وای ... به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم ... از من که نباید بپرسی ... من مادرتم ... هر چی تو بگی میگم درسته ... باید ثابت کنی مادر … نرگس جون چی به روز این پسر ما آوردی ؟ نترس یه کاریش می کنیم ... خدا رو شکر با یه خونواده فهمیده طرفی … 

    رو به آقا جون گفت : اگه منو قبول دارین که از این بابت بهتون قول می دم چون بچه ی خودمو می شناسم ... حرفش حرفه ... هیچ وقت تا دلش نخواد کاری نمی کنه ... بچه ها رو دوست داره ... بیشتر از همه چی از این دو تا بچه تعریف کرده ... از ته دلش می خواد بابای اونا بشه ……

    بعد رو کرد به من و گفت : خوب بچه ها رو نمیاری مام ببینیم ؟ ….

    من به آقا جان نگاه کردم و اونم با سر تایید کرد …
    بچه ها توی اتاق من با قاسم و عباس بازی می کردن و عذرا پیششون بود ... دستی به سر و گوششون کشیدم و هر چهار تا با من اومدن …..

    وارد که شدم خان باجی قاه قاه زد زیر خنده و همین طور که باز ریسه می رفت گفت : وااااا دو تا بودن که ….. چرا چهار تا شدن ؟ خدا مرگم بده ...

    و باز ریسه رفت ….

    همه می خندیدن حالا می دونستن که او شوخی می کنه ……

    آبجیم بلند شد و دست قاسم و عباس رو گرفت و داد به گلنسا و به خان باجی گفت : این دو تا پسرای منن …
    خان باجی گفت : به به … چه پسرای خوبی ... به به …… 

    و رو کرد به زهرا و رجب : بیاین ... بیاین اینجا یه بوس به من بدین ... ببینم به شیرینی مادرتون هستین یا نه ؟ ….

    اما رجب رفت به طرف اوس عباس .. اونم گرفتش و بوسیدش ... معلوم بود که از قبل با هم آشنا بودن چون رجب به این زودی بغل کسی نمی رفت ...
    بچه ها که نشستن خان باجی یه کم با زهرا حرف زد و گفت : خوب حالا ما بریم که نکنه شب مهمون شما بشیم ... فکر نکنم اسب ها بتونن تو این برف راه برن ... خوب ختم کلام چی می گین آقا جان ؟ ریش و قیچی دست شما ….
    آقا جان گفت : راستش من اول باید ببینم نرگس خانم چی میگه ... البته بعد از اینکه شرایط من قبول شد ... اونم اینکه خونه باید مناسب باشه و پدرشون باید بیاد اینجا و رضایت بده …. با عزت و احترام نباشه , نمی شه …
    خان باجی گفت : در مورد اول که زمان می خواد تا خونه شو درست کنه … اگه صبر می کنین تا تموم بشه , مام عجله می کنیم ... ممد میرزا هم چشم حق با شماس ... اونم چشم … دیگه ؟
    آقا جان گفت : دیگه سلامتی ... پس ما با هم مشورت می کنیم و خبر می دیم ... در ضمن هوا بده اینجا پر از اتاقه و یک لقمه نونم هست بی ریا ... اگر دیدید به زحمت می افتید و اسب نمی ره , قدم سر چشم ما بذارید و اینجا بمونید…..
    خان باجی دستشو گرفت به زانوش و گفت : یا علی ... صلوات بفرستید ... خدا به همه ی ما کمک کنه ...

    و بلند شد ...

    پشت سرش همه بلند شدن ... رقیه و بانو خانم مرتب تعارف می کردن که : بمونین ... نکنه تو راه گیر کنین ….

    ولی خان باجی اومد طرف من و بغلم کرد و بوسید ... و باز بلند خندید که : نه بابا خوشبوس ... به به چه عروسی ... کیف کردم ...

    و همینطور که عذرخواهی می کرد رفت و کفشش رو پوشید و باز با همون خنده گفت : دیگه تعارف نکنین که عباس می مونه ... اصلاً هم خجالتی نیست ... اینم یادم رفت بگم ... خداحافظ همه باشه ... به امید خدا و جواب شما …..

    عباس زیر بغلشو گرفت و آهسته از روی برف خودشونو به کالسکه رسوندن ... در حالی که برف تا نزدیک زانو رسیده بود ….

    آقا جان , احمد رو صدا کرد و گفت : مراقب باش اگه حرکت براشون سخت بود , نذار برن ... برشون گردون …….
    کمی بعد کالسکه از خونه به زحمت بیرون رفت و احمد درو بست ... ولی همه دلواپس بودن که تو اون سرما چیکار می کنن اگر اسب راه نره ؟ اگه تو راه بمونن , از سرما یخ می زنن …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان