داستان عزیز جان
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
بانو خانم اونجا بود و داشت تاس کباب درست می کرد ... همه مواد رو دورش گذاشته بود و با لفت و لاب ورقه ورقه می چید ته دیگ ... منم نشستم تا کمکش کنم …
رقیه شروع کرد : فهمیدی چی شد بانو جون ؟ اوس عباس اومده بود ... خان باجی تو کالسکه دم در بود ... میگه فردا شب بیان ... نزدیک محرمه عجله دارن …. حالا تو میگی آقاش میاد ؟ چی میشه ؟ اونا رفتن راضیش کنن …..
بانو خانم گفت : خوب بابا بیچاره حق هم داره ... نرگس جون بهت برنخوره تو رو خدا ولی یه پدره ... پسرش می خواد یه زن بیوه با دو تا بچه رو بگیره ... خوب هر کی باشه راضی نمی شه …….
با خودم فکر کردم راست میگه نرگس ... چه توقعی داری ؟ ... این چه کاریه داری می کنی ؟ اگه یک روز رجب بزرگ شد و خواست همچین کاری بکنه تو موافقی ؟ دیدم نه ... به هیچ وجه راضی نمی شم ... خوب این چه کاریه که من دارم با اون خونواده می کنم ؟ چرا حرف نمی زنم و کارو تموم نمی کنم ؟ چرا دهنم رو ماست گرفته ؟ … حرف بزن نرگس ... این کار اشتباهه …..
حالا واقعا نمی دونستم چیکار کنم ... شاید بهتر باشه برای همیشه همین جا مثل یک مهمون ناخونده توی خونه ی رقیه بمونم و هیچ اختیاری برای زندگی خودم نداشته باشم و همیشه تو یک خجالت دایمی بمونم ... همین طور که فکر می کردم احساس کردم تموم رویاهام خراب شد و واقعیت تلخ زندگیم جلوی چشمم اومد ...
بلند شدم تا از اون معرکه ای که آبجیم و بانو خانم و گلنسا هر کدوم یه چیزی می گفتن دور شم …
رقیه منو دید که برافروخته شدم , گفت : آبجی جون قربونت برم فقط حرف می زنیم …
بانو جون هم با ناراحتی گفت : خدا منو بکشه ... چرا نمی تونم جلوی زبونمو بگیرم ؟ …
ولی درد من این نبود ... چون می دونستم اونا راست میگن ... دنیای خیالی که برای خودم ساخته بودم خراب شد ... از خاطرخواهی بدم اومد .... از خودم بیزار شدم ...
به اتاقم که رسیدم در رو بستم و گوشه ای نشستم و مثل ابر بهار گریه کردم … حالا خیلی دلم می خواست برف بیاد ... دیگه آفتاب رو دوست نداشتم ...
دلم خیلی تنگ بود .......... تنگِ تنگ …….....................
ناهید گلکار