خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و نهم

    بخش اول




    هر چی رقیه و بانو خانم سعی می کردن منو آروم کنن , فایده ای نداشت ... نه می تونستم حرف بزنم و نه چیزی بخورم و این باعث می شد اونا خودشونو سرزنش کنن ….
    فردا شب , رقیه و بانو خانم سنگ تموم گذاشتن ... شاید برای اینکه منو خوشحال کنن ... ولی اونا نمی دونستن درد من از چیه …. غم سنگینی که با خودم به دوش می کشم و به روی خودم نمیارم , حالا سر باز کرده بود ...

    رقیه و گلنسا به زور لباس منو عوض کردن و دستی به سر و روم کشیدن ……
    ساعت نزدیک چهار بود که احمد آقا خبر اومدن اونا رو داد ... دوباره همون کالسکه وارد خونه شد و نزدیک عمارت ایستاد ...

    این بار اصلا حوصله نداشتم حتی ببینم کی با اونا اومده ... آیا آقاشو آورده یا نه ... یا حتی چی می خواد بشه …. این بار قلبم نمی تپید ... شاید فکر می کردم حق چنین کاری رو ندارم ……
    اول خان باجی پیاده شد و بعد دو تا آقای دیگه ... آنقدر هر سه شبیه هم بودن که از دور تشخیص اونا سخت بود ... دوباره یک طبق کش هم پیشکش ها رو روی سرش گذاشت و جلو افتاد ( دفعه ی قبل کله قند و پارچه و شیرینی و نقل بود , این بار قرآن , ترمه , نبات , و شش تا النگو توی طبق گذاشته بودن )
    با اینکه هم رقیه و هم آقا جان رفتن دم در , خان باجی با صدای بلند گفت : اجازه می فرمایید آقا جان ؟
    آقا جان با خوشحالی گفت : البته ... بفرمایید ... قدم سر چشم …. بفرمایید …..
    خان باجی همون لباسای روز قبل تنش بود ولی به همون بانشاطی و شیرینی ….. پدرش , مرد جاافتاده ای با قد بلند و خوش قیافه , درست شبیه اوس عباس بود ... و برادرش که حیدر معرفیش کردن جوون هفده ساله ای بود که شباهت زیادی به اوس عباس داشت ... کمی جوون تر …..
    خان باجی دوباره اصرار داشت همین جا بشینیم ... آقا جان زیر بار نرفت و همه با هم به سرسرا رفتن و من مات و مبهوت از جریانی که انگار دست من نبود , همون جا موندم …. ولی خیلی زود آقا جان , بانو خانم رو فرستاد دنبالم و منم رفتم و کنار رقیه نشستم ...

    دیگه اون هیجان روز قبل رو نداشتم ولی اعتماد به نفس داشتم ... تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم ... با اینکه مرسوم نبود و شاید اولین زنی می شدم که توی خواستگاری خودش حرف می زند ….
    آقا جان و ممد میرزا خیلی به هم عزت و تعارف می کردن …. نمی دونم که آقا جان چی پرسیده بود از اون که یک نیم ساعتی حرف زد …. از کار کسب می گفتن و اوضاع مملکت …..

    تا اینکه خان باجی با صدای بلند گفت : خوب یک صلوات بلند بفرستید که می خوام بریم سر اصل مطلب ...

    با این صلوات خودش رشته ی کلام رو به دست گرفت و گفت : حتما می دونین که ممد میرزا اومده ببینه اینجا چه خبره و ( به شوخی گفت ) آوردیمش تا مثل ما پاگیر و مرید آقا جان بشه …. ( گلنسا چایی رو آورد ) پاشو … پاشو نرگس خانم خودت چایی رو بگیر که مزه بده ……

    بلند شدم و سینی رو گرفتم و اول به خان باجی تعارف کردم ... اونم با صدای بلند خندید و گفت : معلوم میشه که ساده ای ... آخه دل منو که به دست آورده بودی , باید جلوی ممد میرزا می گرفتی ... خوب حالا بده به من ...

    چایی رو برداشت و من رفتم پیش ممد میرزا و خم شدم ... اون بدون حیا , نگاه عمیقی به من کرد ... تقریبا همه ی هیکل منو ور انداز کرد ….

    نمی دونم چرا اصلا برام مهم نبود ... انقدر همه چیز به نظرم مسخره بود و فکر می کردم که این کار , شدنی نیست که احساسی نداشتم ….

    دوباره رفتم و نشستم … سکوت مجلس رو گرفت مثل اینکه همه به قول خان باجی یخ زده بودن ... حتی خودش ……..
    ممد میرزا چند بار گلوشو صاف کرد و همه فکر کردن می خواد حرف بزنه ولی چیزی نگفت ...
    تا خودم تصمیم گرفتم و به خودم نهیب زدم و مثل خان باجی که حالا عاشق مرامش شده بودم , با جسارت با صدای رسا گفتم : آقا جان اجازه می دین من حرف بزنم ؟

    به جای آقا جان , خان باجی از خدا خواسته گفت : آره ... آره ... تو باید حرف بزنی مادر ... بگو ... حرف دلتو بزن ... تو بگو از همه بهتره ... نه آقا جان ؟ راست نمی گم ؟
    آقا جان مکثی کرد و با تعجب به من نیگا کرد و گفت : بگو دخترم ... این زندگی توس ... بگو …..
    در واقع می شد گفت این یک حادثه ی بزرگ در اون زمان بود ... مگه دختر یا زنی می تونست در مورد خودش حرف بزنه ؟ حتی آقا جان که بسیار روشنفکر بود و نوع زندگی اش با دیگران فرق داشت هم هنوز نمی تونست کار منو هضم کنه ….
    و من شروع کردم : ببخشید ... می دونم همه به زحمت افتادین به خاطر من …… بی چشم رو نیستم ولی واقیعتش اینه که با خودم فکر کردم اگر یک روز رجب بزرگ شد و خواست بره یک زن بیوه با دو تا بچه بگیره , من چیکار می کنم ؟ خودمو گذاشتم جای شما , دیدم نمی تونم موافق باشم و هیچ وقت نمی ذارم اون همچین کاری بکنه ... پس به شما حق میدم و خودم صلاح نمی دونم چنین کاری بکنم ... خیلی از همه عذرخواهی می کنم … بازم ببخشید ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان