خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهلم

    بخش اول




    خان باجی گفت : خوب عروس خانم پاشو شیرینی بده بخوریم که حالا خیلی از دست تو می چسبه ... مبارکه ... مبارکه ... شیرینی بده بخوریم و بریم سر قول و قرار …

    من به آقا جان نیگا کردم ... اونم با سر قبول کرد و منم بلند شدم ...
    همین طور که خان باجی داشت شیرینی رو می خورد , گفت : به به چه خوشمزه ... حالا اجازه می دین تا مُحرَم نشده این دو جوون به هم برسن و یه عقدی انجام بدیم ؟ تا خدا چی بخواد ….
    آقا جان یکه خورد : چی می فرمایید ؟ چه عجله ای داریم ؟ باشه برای بعد از محرم و صفر ….
    خان باجی گفت : نه طولانیه ... یه سیب و بالا بندازی هزار تا چرخ می خوره ... کی مُرده کی زنده ... تنور تا داغه باید چسبوند ... بیاین و آقایی کنین این جوون ما رو به دلدارش برسونین ... به خدا ثواب می کنین .
    آقا جان گفت : با این عجله ؟ نه , نمی شه … بعدم تو عقد نمی شه باشن ... هر وقت عقد کردن همون موقع برن خونه ی خودشون …… خانم جان نظر شما چیه ؟ …

    رقیه گفت : خوب خان باجی راست میگه ... دو ماه خیلی زیاده ... حالا ما صبر داریم ولی فکر نکنم اوس عباس ما رو تو این مدت راحت بذاره ... نمی دونم والله ... نرگس جون تو چی میگی ؟

    گفتم : صلاح منو آقا جان می دونه …
    آقا جان گفت : اوس عباس قرارمون این نبود که ... مگه نباید خونه ت رو تموم کنی بعدا ؟ …

    اوس عباس ذوق زده گفت : شما اجازه بدین ... من خودم همه چیز رو درست می کنم ... الان خودم همه چیز خریدم ... خونه آماده اس که … که … بریم زندگی کنیم ... تا بعد از عید هم خونه رو تموم می کنم و می ریم اونجا ... فعلا جای بدی ندارم مثل خونه ی شما نیست ولی نمی ذارم به بچه ها سخت بگذره …
    آقا جان معلوم بود که این کارو دوست نداره ... کمی فکر کرد و گفت : نه نمی شه ... عجله کار شیطونه ….. خان باجی اومد وسط حرف آقا جان و با شوخی گفت : من گفته باشم ... این بچه ی من تا نگیره رد نمی شه … شما بیا آقایی کن و بذار برن سر خونه و زندگیشون …….
    آقا جان با ناراحتی گفت : نمی دونم والله این کار درستیه یا نه ؟

    بعد محکم صورتشو خاروند و دست هاشو بهم مالید و رفت تو فکر ... بعد از ممد میرزا پرسید : شما چی صلاح می دونین ؟
    ممد میرزا گفت : منم نظر خانم جان و خان باجی رو دارم ... پسر من تا نگیره رد نمی شه ... والله فکر می کنم دو ماه باید تحملش کنین , بعدم میشه مثل حالا ... پس بیاین با خوبی و خوشی کارو تموم کنیم …..
    آقا جان گفت : پس من یک شرط دارم ... رجب پیش من بمونه هر وقت خونه حاضر شد بیان ببرینش ….

    از جام پریدم و بی اختیار گفتم : نه نمی شه ….

    ولی آقا جان گفت : صلاح نیست این بچه رو ببرین توی اون دو تا اتاق ... سخته بابا … بچه هم اذیت میشه ….. بعدم گرو باشه تا شما هر چی زودتر خونه رو تموم کنین …
    خان باجی گفت : اتفاقا خیلی هم فکر خوبیه ... دو تایی دست به دست هم بدین و زودتر کار خونه رو تموم کنین …… ( بعد حرف رو عوض کرد ) خوب شما بگو چه شبی باشه ما خدمت برسیم و بریم کارامونو بکنیم ؟ …
    آقا جان فکری کرد و گفت : من باید استخاره کنم برای شب جمعه ... اگه خوب اومد و وقت راه داد , دیگه همون باشه وگرنه یکی رو می فرستم خبر بده ….. سرِ کار اوس عباس رو بلدم … خوب حالا شما بگو می خواین چیکار کنین ؟ ما باید چیکار کنیم ؟ ….. 

    بعد مکث طولانی کرد و گفت : بازم من فکر می کنم داریم عجله می کنیم …
    خان باجی بلند خندید که : اوووووو … چقد شما سخت می گیرین ... نرگس که دفعه ی اولش نیست و اوس عباسم که راضی …. ما هم که فرمان بردار …

    و خودش که فکر می کرد حرف بانمکی زده , قاه قاه خندید …
    رقیه فوراً دست به کار شد و گفت : اولاً نرگس ده سالش بود و چیزی نمی فهمید ... دوماً ما حالا براش آرزو داریم , می خوایم با تشریفات و طبق رسوم انجام بشه ... این حرف رو دیگه نزنین که ناراحت میشم ….
    خان باجی یکه ای خورد و گفت : به روح رسول الله شوخی کردم که بخندیم ... خوب حکماً کسی که خیلی شوخی می کنه وسطش یه چیز نامربوط میگه ……
    ببخشید نرگس جون ... حتماً که همه رسوم انجام میشه ... نرگس عزیز منه ... منم برای پسرم آرزو دارم , نمی ذارم چیزی کم و کسر باشه ... بذارینش به گردن من ...

    بعد رو کرد به من و گفت : پاشو بیا اینجا ... بیا …. بیا ببینم …..

    و بعد منو به آغوش گرفت و گفت : ازم به دل نگیری ... منظوری نداشتم ...
    منم اونو بوسیدم و گفتم : نه شما رو شناختم ... می دونم …
    من اینا رو از ته دلم گفتم ولی بازم یه جوری تو ذوقم خورده بود …….. هم از این هم از اینکه اونا از این مسئله موندن رجب استقبال کردن و اوس عباس هم چیزی نگفت , رفتم تو هم …
    من نمی خواستم از رجب جدا بشم و حالا حرفی هم نمی تونستم بزنم … از اینکه خان بابا هم زیاد حرف نمی زد …. نمی دونستم اخلاقش اینه یا با زور داره این کارو می کنه …….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان