داستان عزیز جان
قسمت چهلم
بخش دوم
اون شب قرار عقد برای شب جمعه گذاشته شد ….. و اونا با گفتن چند قول و قرار , رفتن ...
حالا پنجشنبه بود و همه ی دخترا و پسرای آقا جان و بانو خانم با زن هاشون و شوهراشون اومده بودن به جز خانم , که گفته بود میام ولی نیومد ……
رقیه مرتب می گفت : می خوام سنگ تموم بذارم تا بدونن باید چیکار کنن …….
یک روز هاجر خانم اومد ... من فوراً از جلوی چشمش رفتم ولی گوش وایسادم تا ببینم چی میگه ... اول که از آبجیم گِلِه کرد که منتظر خبر موندیم و بی خبر شدیم …..
رقیه و بانو مونده بودن چی بهش بگن و با هم رفتن تو سرسرا ... چند دقیقه بعد او عصبانی و پریشون از سرسرا بیرون اومد و همین طور که می رفت گفت : واقعا که از شما بعید نبود ولی از آقا جان همچین انتظاری نداشتم …. خیلی بهم برخورد … خیلی .... دست شما درد نکنه ... پس اینطوریه ؟ خوبه والله … واقعا خجالت نکشیدین ؟
و درو کوبید به هم و رفت ...
رقیه و بانو مثل ماست واستاده بودن و حرفی نزدن … ولی وقتی رفت , رقیه گفت : من که از عاقبت این کارمی ترسم ... نکنه تلافیشو سر محمود در بیاره ………
دخترا دوره ام کرده بودن و می خواستن از زیر زبونم حرف بکشن که کِی خاطر خواه اوس عباس شدم و چیکارا کردم و چطوری تن به این وصلت دادم ……….
عزیز جان آه بلندی کشید و گفت : من تا حالا اینو به هیچکس نگفتم ... مبادا به کسی بگی ... نمی خوام تا زنده ام کسی بدونه ... می ترسم به گوش اوس عباس برسه ……
گفتم : نه عزیز جان ... قول میدم ... ولی می خوام داستان شما رو یک روز بنویسم ... اجازه میدی ؟ می خوای ؟
خندید و گفت : بلههههههههه ... چرا نمی خوام ... پس گوش کن حالا که می خوای بنویسی ….
همین طور که دخترا سر به سر من می گذاشتن و من طفره می رفتم , اونا هر کدوم برای من سنگ تموم گذاشتن ... لباس برام تهیه کردن ... چادر سفید خیلی قشنگی سرم کردن و صورتم رو بزک کردن ... ولی هر کاری کردن نذاشتم به لبم ماتیک بمالن ...
در تمام مدتی که اونا مشغول بودن , صحنه هایی رو که منو آماده می کردن تا به خونه ی حاجی برم از جلوی چشمم می گذروندم .
انگار اصلاً من اونجا نبودم و کابوس وصلت با حاجی جلوی چشمم اومده بود و دلم نمی خواست بهم وَر برن ... اونام منو ول نمی کردن ... دایره می زدن و شادی می کردن …….....
ناهید گلکار