داستان عزیز جان
قسمت چهل و یکم
بخش اول
باز من با یک لباس و چادر سفید ، یک قرآن روی پام و یک آیینه جلوی روم به عقد اوس عباس در اومدم …….. خانواده ی اوس عباس هم پونزده نفری می شدن ... سه تا برادرش , حیدر و فتح الله و ماشالله ... حیدر زن عقد کرده داشت که اونم با مادر و پدرش اومده بود ... عمه و عموی اوس عباس و خواهرِ خان باجی هم با خونواده اومده بودن ... که همه اونا به من پیشکش های خوبی دادن …
همه ی مردها و زن ها تو سرسرا محو خان باجی می گفتن و می خندیدن و خوشحال بودن ... ولی اوس عباس طور دیگه ای خوشحال بود ... رو پاش بند نبود ... نگاهش رو از روی من برنمی داشت ... خوب منم گاهی چشمم میفتاد ... همون نگاهی بود که منو پاگیر خودش کرد ….
بالاخره شام مفصلی که تدارک دیده شده بود , تموم شد و وقت رفتن رسید ….
وقت رفتن به خونه ی بخت و کسی که دوست داشتم یا وقت جدایی از رجب جگر گوشه ام , پسر مظلوم و عاقلم ….
با خودم گفتم نرگس خیلی بی رحمی ... چطور راضی شدی این کارو با بچه بکنی ؟
از خودم شرمم اومد ... رجب خواب بود ... از همه خداحافظی کردم و رفتم پیش آقا جان و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ... منو تا آخر عمر مدیون خودتون کردین ... فکر می کنم دیگه آدمی به خوبی شما سر راهم قرار نگیره … اگه پناهم نمی دادین چه بلایی سر من و بچه هام میومد ؟ بزرگی رو در حقم تموم کنین و بذارین رجب رو ببرم …..
اشک تو چشمای آقا جان حلقه زد و با بغض گفت : دختر جان اگه رجب رو نگه داشتم برای خاطر توس ... یه کم سخته ولی تموم میشه ... بذار همین باعث بشه زودتر اوس عباس خونه رو بسازه ... اون وقت بیا ببرش , حرفی نیست ... بعدم هر وقت دلت خواست بیا ببینش ... حالا برو به سلامت و خوشی ... دیگه گریه ی منو در نیار چون از فردا جات اینجا خیلی خالیه ….
آخر شب با دود اسپند و صلوات منو راهی خونه ی اوس عباس کردن ...
کالسکه آماده بود … من و اوس عباس و زهرا تو اون سرما , سوار کالسکه شدیم ... رقیه یک پتوی کوچک دور زهرا پیچید و راه افتادیم ... چون هوا خیلی سرد بود کسی با ما نیومد …
من به طرف سرنوشتی نامعلوم راه افتادم , در حالی که قلبم رو خونه ی آقا جان پیش رجب جا گذاشتم …
می رفتم به خونه ای که ندیده بودم و هیچ تصوری ازش نداشتم ... فقط زیر لب گفتم به امید خدا و راه افتادیم ….
همین که سوار شدیم و از در خونه ی آقا جان بیرون اومدیم , من بغضم ترکید و زدم زیر گریه ... اوس عباس فوراً دستشو انداخت روی شونه ی من و یک مرتبه به خودش چسبوند ... از خجالت گریه ام بند اومد …
همین طور که منو به خودش فشار می داد , گفت : عزیز دلم ناراحت نباش ... شبانه روز کار می کنم و بچه مونو میارم پیش خودمون ... به حضرت عباس می خواستم زیر بار نرم ولی ترسیدم تو رو به من ندن وگرنه کسی می تونست اشک تو رو در بیاره و من ساکت باشم ؟ من جونمو برای تو می دم …. تو عزیز جان منی , عمر منی ... دیگه نمی ذارم کسی تو رو اذیت کنه ... خوشبختت می کنم , قول میدم ... حالا میشه دیگه گریه نکنی و خوشحال باشی ؟ ….
در حالیکه قلبم به شدت می زد و حیرون بودم که چطوری روش میشه اینا رو به من بگه , چشمم افتاد به زهرا که داشت با تعجب به ما نگاه می کرد ... خودمو کشیدم کنار ولی اون پرروتر از این حرفا بود ... بازم اومد جلوتر و به زهرا هم گفت : بیا بغل ما تا گرم بشیم ... دارم مامانتو گرم می کنم ….
بچه ام زهرا اومد و رفت تو بغلش و اونم محکم در آغوشش گرفت ….
خیلی طول نکشید که کالسکه ایستاد ….
اوس عباس فوراً پیاده شد و دست منو گرفت و زهرا رو با اینکه دیگه بزرگ شده بود بغل کرد و به کالسکه چی پول داد و بهش گفت کمک کنه وسایلو ببریم تو ……
و من فهمیدم که اونو اجاره کرده و حتی نخواسته کالسکه رو از آقاش بگیره ...
زیر لب گفتم : بذارش زمین , بزرگه …..
ولی به حرفم گوش نداد و گفت : بفرما ... به خونه ی خودت خوش اومدی ...
همین طور که زهرا تو بغلش بود دوید تو خونه و اونو برد توی یک اتاق گذاشت و برگشت تا اثاثیه ی منو بیاره ...
من چیز زیادی نداشتم ... یک صندوق که همه ی وسایلم جا شده بود و یک بقچه , همه چیزی بود که من با خودم آورده بودم ... زنی با دو بچه و بدون جهاز ….
ولی او نمی دونست من مقدار زیادی پول و طلا دارم که مثل جونم ازش مراقبت می کردم …..
اونو واقعا نمی شناختم و به آینده با شک و تردید نگاه می کردم ...
اوس عباس با کالسکه چی , سر صندوق رو که بقچه ام روش بود رو گرفتن و بردن تو …..
حیاط ساده ای با یک حوض در وسط اون که یخ بسته بود و سه طرف حیاط اتاق بود که تا ما وارد شدیم , از هر کدوم دو سه نفر بیرون اومدن یا سرک کشیدن ….
هوای سرد باعث شده بود که خیلی هاشون بیرون نیان ولی چند نفری اومدن که دست یکیشون یک منقل بود که اسپند دود می کرد … به من خوش آمد گفت و همه یک سلام و تعارف کردن و از بس سرد بود دوباره به اتاقشون برگشتن …
و خیلی روشن بود که به خواست اوس عباس تا اون موقع شب بیدار مونده بودن ……….
ناهید گلکار