داستان عزیز جان
قسمت چهل و یکم
بخش دوم
اوس عباس گفت : بیاین تو اتاق .. اینجا سرده ….
من از همونجا اتاقشو دیدم چون زهرا پیشونیشو چسبونده به شیشه و منتظر من بود ……..
در اتاق رو باز کرد و گفت : خوش اومدید ... خانم به خونه ی خودت خوش اومدی ...
اول من وارد شدم ... توی اتاق همه چیز آماده بود ... میوه ، شیرینی و آجیل و خلاصه حسابی اوس عباس تدارک دیده بود ...
نگاهی به دور ور انداختم ... با چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت ….
اصلا فکر نمی کردم اینقدر زندگی اوس عباس محقر باشه ... یک فرش کهنه و یک مقدار خرت و پرت که معلوم میشد بیشترشو تازه خریده ... تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر آقا جان و رقیه بفهمن چیکار می کنن ؟ …..
اوس عباس مثل اینکه فکر منو خونده بود گفت : همه چیز برات می خرم ... یک زندگی ای برات درست کنم که از همه بهتر باشه ... به این وضع نیگا نکن ... دارم خونه می سازم ... هر چی داشتم اونجا خرج کردم ولی وقتی دیدم از ما بهترون اومدن خواستگاری تو , ترسیدم تو رو از دست بدم ... و گرنه می خواستم خونه رو تموم کنم بعد تو رو بیارم ... خیلی خاطرتو می خوام …
یه کم چادرمو کشیدم جلو …..
پرید چادر و گرفت و گفت : برش دار قربونت برم ... الهی فدات بشم ...
بعد بلند داد زد و دور خودش چرخید : وای خدا جون ازت ممنونم ... باورم نمی شه تو مال من شدی , زنم شدی , عزیزم شدی ….
ترسیدم همسایه ها صداشو بشنون ... گفتم : یواش تر ... الان همه می شنون ……
و اون با ادا و اطوار جلوی من خم شد و در حالی که می خندید گفت : قربون اون یواش گفتنت برم ... چشم ... یواش میگم من زن و دخترمو خیلی دوست دارم ...
زهرا رو بغل کرد و دور خودش گردوند و گفت : توام منو دوست داری زهرا ؟ مامان زهرا ؟
زهرا بچه ام گفت : آره آقا ...
و اوس عباس گذاشتش زمین و گفت : آقا نه , آقا جون … به من بگو آقا جون …
حالا داشتم اوس عباس واقعی رو می دیدم ... همونی بود که خان باجی گفته بود ... شوخ و بامزه و مهربون ...
زهرا رو توی اتاق بغلی خوابوندم و برگشتم ...
تا اومدم اون تازه چایی درست کرده بود ...
با عشق و محبت برام ریخت و با هم چایی خوردیم و حرف زدیم و خوابیدیم …
ناهید گلکار