خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول




    به محض اینکه رسیدم , به سرعت رفتم تو اتاقمون و چادرم رو در آوردم که صدای اوس عباس رو شنیدم که قربون صدقه ی زهرا می رفت ... از ترس نفسم داشت بند میومد … برنگشتم ... رو به دیوار وایسادم ...

    او وارد شد و منو بغل کرد و برد بالا و دور خودش چرخوند و گفت : عزیزم حالا به من محل نمی ذاری ؟ برو حاضر شو می خوام یه جایی ببرمت …..

    پرسیدم : کجا ؟

    گفت : تو حاضر شو , بهت میگم …..
    درشکه دم در بود ... من و زهرا رو سوار کرد و راه افتادیم ……. رفتیم و رفتیم تا از شهر خارج شدیم ... تا وسط بیابون , یک ساختمون نیمه کاره پیدا شد ….. فهمیدم داره منو کجا می بره …

    خودش خیلی خوشحال بود ... بشکن می زد و با چشم و ابرو می رقصید … با این کارایی که اون می کرد دیگه نمی تونستم تو ذوقش بزنم …. درشکه کنار ساختمون نیمه کاره ای ایستاد و ما پیاده شدیم ……
    یک لحظه بغض کردم ... این خونه خیلی کار داشت تا تموم بشه ….. اوس عباس منتظر برخورد من بود ولی واقعا نمی تونستم وانمود کنم خوشحالم ... کاش از دل من خبر داشت ... از بی =قراری و غصه های رجب خبر داشت ...
    و شاید اون زمان می دونست که چرا من نمی تونم خوشحال باشم …


    اون مرتب از من می پرسید : خوبه ؟ دوست داری ؟ مثل اینکه خوشت نیومده ... خودت بگو دوست داری چه طوری باشه ؟ با سلیقه ی تو درستش می کنم ….
    گفتم : به خدا خوبه ... از این بهتر نمی شه ... فقط تو بیابونه می ترسم بچه ها رو بیارم اینجا …

    دستشو انداخت دور شونه های من و گفت : تا ما اینجا رو تموم کنیم دور و ورش پر می شه از خونه …. تهرون داره بزرگ می شه ... همه دارن میان این طرف ... فکر اونو نکن ... من که نمردم … اگه لازم باشه خودم اینجا رو آباد می کنم ….
    حیاط بزرگی بود و هفت تا اتاق داشت …

    اوس عباس مثل یک قهرمان دستشو زده بود به کمرش و از نقشه هایی که برای خونه داشت , حرف می زد و من فقط به فقط به رجب فکر می کردم ... به زمانی که اون با زهرا توی این حیاط بازی کنه ... من براش یک قاضی درست کنم و اون همینطور که داره بازی می کنه اونو گاز بزنه و بیاد از من آب بخواد و من دنبالش کنم و وانمود کنم نمی تونم بگیرمش , بعد بیاد تو ایوون و با اوس عباس کشتی بگیره ……

    که با صدای اوس عباس به خودم اومدم ….


    فردا دلم طاقت نداشت تو خونه بمونم … یک لحظه چشمهای معصوم رجب از جلوی چشمم نمی رفت ...این بود که تا اوس عباس رفت , منم زهرا رو گذاشتم پیش همدم خانم و رفتم …

    این بار رجب بهتر بود ... از دیدن من شادی می کرد و مثل اینکه باورش شده بود که منو از دست نداده ….. ساعتی باهاش بازی کردم و برگشتم ….
    صبح تاسوعا بود ... اوس عباس وقتی بیدار شد به من گفت : نمی خواد ناشتایی بخوریم ... می خوام ببرمت شاه عبدالعظیم ... همون جا می برمت یه چیز خوبی می خوریم ….

    یه کم صبر کردم و گفتم : بریم رجب رو هم ببریم ؟

    فوراً اخماش رفت تو هم و گفت : هر وقت که رجب اومد دوباره می ریم و با خودمون می بریمش ... الان هوایی میشه …..
    بغضم رو قورت دادم تا اون متوجه نشه که چقدر ناراحت شدم ... من هیچ کجای دنیا رو بدون بچه ام نمی خواستم ……

    خودش رفت و درشکه گرفت و مدتی طول کشید تا اومد … آخه روزهای تاسوعا و عاشورا همه برای عزاداری می رفتن و کسی کار نمی کرد ... مردم اونو گناه می دونستن و بی احترامی به امام حسین ….
    با درشکه تا دم ماشین دودی رفتیم و سوار اون شدیم ... من تا اون موقع ماشین دودی رو ندیده بودم ... خیلی برام جالب بود ...

    با زهرا قسمت زنونه نشستیم و اوس عباس وقتی از راحتی جای ما خیالش راحت شد رفت و تو مردونه نشست ... خیلی ها صندلی گیرشون نیومده بود و ایستاده بودن ... خیلی شلوغ بود و من اوس عباس رو گم کردم … وقتی راه افتاد کاملاً ترسیده بودم ... سرک می کشیدم تا اونو ببینم ولی نمی شد ... نمی دونی چقدر هراس داشتم و به جای اینکه از سواری لذّت ببرم , دنبال اوس عباس می گشتم ولی زهرا با اون چادر کوچکش که با خوشحالی زیر گلوش نگه داشته بود , می خندید و کیف می کرد ….
    بالاخره ماشین با چند تا بوق ترسناک ایستاد … مردم پیاده می شدن ولی من همینطور منتظر اوس عباس موندم ….
    اوس عباس از قیافه ی من فهمیده بود که ترسیدم و قاه قاه می خندید ... کمک کرد تا پیاده شدم و زهرا رو هم بغل کرد و گفت : آقا جون الان یک ناشتایی دبش بهت می دم بخوری که کیف کنی ...

    و دست من و زهرا رو گرفت و برد به یک غذاخوری کوچک و باصفا ... چند تا میز و صندلی و دو تا تخت کنار یک باغچه ی پر از گل , با بوی نون تازه ، تخم مرغ نیمرو و بوی چای از اون جای ساده فضای خوبی درست کرده بود که مردم می خریدن و می خوردن ...

    انگار من به دنیایی دیگه پا گذاشته بودم ... کسی منو جایی نمی برد ... من همیشه کنج خونه منتظر می شدم تا بقیه از بیرون برگردن …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان