خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم




    تخم مرغ ها رو که خوردیم , راه افتادیم پیاده تا شاه عبدالعظیم برای زیارت ...

    دسته های سینه زنی با صف های مرتّب همه جا بودن و ما فقط از کنار اونا رد می شدیم ... یک جا اوس عباس , من و زهرا رو برد کنار دیوار و گفت : از این جا تکون نخورین ...

    و خودش دکمه پیرهنشو باز کرد و رفت تو یه دسته و شروع کرد به سینه زدن ...

    من اونو که نگاه می کردم , به نظرم خیلی خوب و مهربون اومد و دلم براش ضعف رفت ……
    وقتی داشتیم زیارت می کردیم اوس عباس دو تا دستشو گذاشته بود پشت من و ازم مواظبت می کرد ... احساس خوبی که تا حالا تجربه نکرده بودم ……
    بعد از زیارت , نماز خوندیم و خواستیم از حرم بیرون بیایم که اوس عباس یه قبری رو به من نشون داد و گفت : این قبر قنبر سیاهه ... داستانشو می دونی ؟

    گفتم : نه ... من چه می دونم ؟
    گفت : می خوای برات بگم ؟

    گفتم : خوب بگو ….
    برام تعریف کرد که : یک مردی سیاه رو و زشتی بودکه لبای کلفت و آویزونی داشت ... موهاش ژولیده و بلند و کثیف که از اون یه هیبت بدی درست کرده بود که هر کس اونو می دید فرار می کرد ... ازش می ترسیدن و خرافات بین مردم بخش شد که اون نحسه ...

    و همین شد که بیچاره نتونست از تو خرابه ها بیاد بیرون …..
    مرد بدبخت , خوب گٌشنه می شد ... باید شکمشو سیر می کرد ... این بود که غذا می دزدید ولی بیشتر وقت ها باعث می شد برای هر وعده غذا , یک دست کتک هم بخوره … یه شب که همین طور که تو خرابه های نزدیک شاه عبدالظیم بود , صدای ناله ی زنی رو می شنوه ... می ره جلو ... زنی رو می بینه که از درد دولا شده و چادرشم کشیده سرش ...

    از اونجایی که می دونست مردم ازش می ترسن , از دور می پرسه : آبجی چی شدی ؟ من آدم بدی نیستم ... می خوای کمکت کنم …. ؟

    زن با درد زیادی که داشت فقط کمک می خواست این بود که داد می زنه ..تو رو خدا آقا به دادم برس ….قنبر می پرسه اینجا چیکار می کنی ؟ باز زن از درد به خودش می پیچه و میگه کمک کن داره بچه ام به دنیا میاد تو رو خدا یه کاری بکن …دارم میمیرم ……..
    قنبر دستپاچه میشه وقتی می فهمه اون زن داره می زاد ...

    ازش می پرسه : اینجا چیکار می کنی با این وضع …..
    زن بیچاره میگه : شوهرم زن گرفته , منو از خونه بیرون کرده ... منم داشتم می رفتم شاه عبدالظیم که پناه ببرم به اون که دردم گرفته و داره بچه ام به دنیا میاد ...

    قنبر سیاه اونو بغل می کنه و تا شاه عبدالظیم به سختی می بره ... اونجا که می رسه توجه مردم رو جلب می کنه ... فوراً مردم به دادش می رسن و می برنش بچشو به دنیا میاره...  ولی قنبر کمی می شینه و قلبش از کار می افته و می میره , در حالی که جون اون زن بچه نجات داده بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان