داستان عزیز جان
قسمت چهل و سوم
بخش سوم
از اون طرف یه حاجی بود که خیلی پولدار بوده و خونه های زیادی داشته که اجاره داده بوده ... همون شب اونم اسباب و اثاثه ی یکی از مستاجراشو که کرایه شو نداشته , ریخته بود بیرون که با چند نفر درگیر میشه و سکته می کنه …
حالا هر دوی اینا رو می برن مرده شور خونه و کفن می کنن و موقع تحویل , قنبر رو به جای حاجی می دن به پسراش , اونام میارنش اینجا و دفن می کنن ... موقع دفن که روش باز می کنن می بینن که سیاه و زشته ... فکر می کنن به خاطر باطن بدش , جسدش این طوری شده …
خلاصه حاجی رو هم بدون اینکه روش باز بشه توی یه قبرستون چال می کنن ... پسرای حاجی شک کردن و پیگیر شدن ... اون روز باباشون با قنبر سیاه توی غسالخونه بوده و جریان رو می فهمن ولی چون نبش قبر گناه داره از رو اجبار می ذارن همین جا باشه و حالا اینجا قبر اونه که هر کس میاد براش فاتحه می خونه ... خلاصه قنبر سیاه معروف شد …..
بعد دو تایی بلند شدیم و برای قنبر سیاه فاتحه ای خوندیم ……
ظهر هم اوس عباس برامون کباب خرید و با مزه خوردیم و تا عصر دوباره با ماشین دودی برگشتیم …
فردا هم عاشورا اوس عباس خونه موند و نگذاشت منم جایی برم و هی می خندید که من هم زیارتمو کردم ، سینه ام زدم ... دیگه ازم چی می خواد امام حسین ؟ امروز می خوام پیش زن و بچه ام استراحت کنم و از وجودشون لذّت ببرم ….
صبح که اون رفت سر کار , من دوباره زهرا رو گذاشتم و رفتم تا رجب رو ببینم ولی این بار همدم خانم بهم شک کرده بود ... آخه ما بهش نگفته بودیم که من یه بچه دیگه ام دارم …..
رجب باز از اینکه دو روزی به دیدنش نرفتم دلگیر بود و مدتی طول کشید تا از دلش درآوردم …
و بعد از اون دو سه روزی در هفته می رفتم و تا ظهر برمی گشتم …
یک روز که داشتم با رجب بازی می کردم , خانم اومد ...
هر دو اونقدر خوشحال شده بودیم که مدتی همدیگر رو در آغوش گرفتیم ... خانم که به گریه افتاد و نشستیم و گرم حرف زدن شدیم ... یک دفعه دیدم خیلی دیر شده و نگران شدم و با سرعت خداحافظی کردم و رفتم ……
وقتی وارد حیاط شدم , اوس عباس رو دیدم که رگ های گردنش ورم کرده و از چشماش خون می چکه ... چنان همدم خانم پُرش کرده بود که خونش به جوش اومده بود …..
تنها کاری که کردم دم در آب دهنمو قورت دادم و وایسادم که اگه خواست منو بزنه , فرار کنم …
ناهید گلکار