داستان عزیز جان
قسمت چهل و چهارم
بخش اول
خیلی از اینکه کتک بخورم می ترسیدم …. از وقتی حاجی منو زده بود , حتی اگر کس دیگه ای هم کتک می خورد , من می لرزیدم …
حالا تمام بدنم به لرزه افتاده بود و حتما اوس عباس فکر می کرد من کاری کردم که اون قدر ترسیدم ...
اوس عباس چشمش که به من افتاد با عصبانیت گفت : به به نرگس خانم ... تشریف آوردین ؟ خوشم باشه ...
همین طور که انگشتشو نشونم می داد , گفت : نرگس فقط بگو کجا بودی ؟ فقط بگو هر روز کجا می ری ؟ چشم و دلم روشن ... کلاهمو بذارم بالاتر ... چی فکر می کردم و چی شد ….
صداشو بلند تر کرد : بگو کجا بودی ؟ تا خودمو نکشتم , بگو …..
اون نه حرف بدی به من زد , نه به طرفم اومد ... همون جا که وایساده بود به خودش می پیچید و داد می زد : خودمو می کشم ... بگو … بگو … دارم دیونه می شم ... کجا بودی ؟ تو کجا می ری ؟ تو آخه زن منی ... چرا ؟ آخه چرا ؟ …
حالش خیلی بد بود ... هر لحظه عصبانی و عصبانی تر می شد که دیدم واقعاً داره خودشو می زنه ……. خیلی دلم براش سوخت ...
با ترس و دلهره رفتم جلو ... گفتم : تو رو خدا اوس عباس منو بزن ... خودتو نزن ... غلط کردم ... آروم باش ... بهت میگم ... اون وقت هر کاری خواستی با من بکن ... تو رو خدا خودتو نزن …..
همین طور که داد می زد و آب دهنش بیرون می پرید گفت : بگو ... بگو …
زود باش دارم قبض روح می شم …..
روی لبه ی حوض نشستم و هق و هق گریه کردم ….. اون که خیلی دل نازک بود , نشست جلوی من و گریه اش گرفت ... گفت : تو رو به حضرت عباس بگو کجا می ری ؟ ….
همین طور که دستم روی صورتم بود و دل می زدم , گفتم : میرم رجب رو ببینم ... بچه م خیلی دلتنگه ... طاقت نداره …. بچه ام داره مریض میشه ... حرف نمی زنه … اوس عباس ببخشید ... دلم براش تنگ میشه … ببخشید ... ازت پرسیدم گفتی نه ... ترسیدم بگم میرم می بینمش ناراحت بشی … به خدا , برو از آبجیم بپرس ... آخه من کجا رو دارم برم ؟ یک قرآن بیار دست روش بذارم ... می رم یه سر به بچه ام می زنم و
برمی گردم …..
مثل آبی که بریزی تو آتیش , اوس عباس خاموش شد … و حالا همه ی همسایه ها توی حیاط بودن و ما رو تماشا می کردن ... مخصوصاً همدم خانم که آتیش رو به پا کرده بود .....
اوس عباس جلوی پام نشست و دستمو گرفت و گفت : بمیرم برات ... تقصیر منه ... خاک بر سرم که اینقدر ظالمم … ببخشید ... پا شو بریم تو اتاق ... نترس … گریه نکن ... فدات بشم ... خودم همه چیز رو درست می کنم ……
زیر بغلمو گرفت و در میون چشم های کنجکاو همسایه ها منو با خودش برد … و یک تشر به همدم خانم زد که : خیالت راحت شد ؟ زنم می رفته پسرشو ببینه ... حالا برین خونه هاتون ... ما یه پسرم داریم … بیا عزیز جان ... دیگه خودتو ناراحت نکن ……
منو که هنوز می لرزیدم , کنار اتاق نشوند و یک لیوان آب برام آورد و گفت : از فردا سر کار نمی رم … کارو می سپرم به اوس یدالله ... می رم خونه رو تموم می کنم تا بتونیم رجب رو بیاریم … آخه تو چرا به من نگفتی ؟
جواب دادم : گفتم ... ولی دیدم ناراحت شدی , فکر کردم رجب رو نمی خوای ….
صورتم رو میون دستهاش گرفت و گفت : حالا از این حرف تو ناراحت شدم ... مگه میشه ؟ به جون عزیزت دارم دق می کنم ... فکر می کنی من بی خیالم ؟ ناراحت نمی شم که رجب اونجاس ؟ …. ناراحت می شم .. والله ناراحت می شم ... همش از بی عرضگی خودمه که نمی تونم تو رو خوشحال کنم… ….
نه دیگه ... باید یه کاری بکنم ... این خونه باید تموم بشه ….حالا توام پاشو دست و صورتتو بشور سر حال بشی... الهی من بمیرم که تو رو این طوری ترسوندم ... تقصیر این همدم ذلیل مرده اس ... یه جوری به من گفت که دیگه عقلم کار نمی کرد ... باید خودم می فهمیدم تو کجا میری ……. بیا اصلاً یه کاری می کنیم , با هم می ریم سر کار ... تو غذا درست کن و با زهرا پیش من باش ... منم دلگرم می شم و زودتر کارو یکسره کنم ….
فردا با ذوق و شوق ناهار درست کردم و توی دستمال پیچیدم و اوس عباس درشکه گرفت و رفتیم سر کار ….
ما که رسیدیم عمله ها کار می کردن … برای همین من و زهرا رو برد تو یه اتاق و گفت : از اینجا بیرون نیاین ...
و خودش شروع کرد به کار کردن …. یک کارگر , گچ و خاک درست می کرد و اوس عباس دیوارهای اتاق رو سفید می کرد ….. او بدون استراحت تا ظهر کار کرد …. بعد اومد برای ناهار ولی اجازه نداد از کنج اون اتاق تکون بخوریم ... تازه باید همش سرمون رو پایین نگه می داشتیم تا عمله ها ما رو نبینند ...
اون تا غروب کار کرد ولی من خسته شدم از اینکه یه گوشه بدون حرکت بشینم ... تمام تنم بسته بود ولی به این موضوع شک کردم که اون منو آورده پیش خودش تا نتونم برم پیش رجب ………
غروب برگشتیم خونه و نتیجه ی این رفتن این بود که اوس عباس فهمید غیرتش قبول نمی کنه زن و بچه شو عمله و بناها ببینن ….
ناهید گلکار