خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول

     


    شب از نیمه گذشت ولی از اوس عباس خبری نبود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید … رفتم دم در و توی کوچه سرک کشیدم ولی بازم خبری نبود ... به جز پارس سگ هیچ صدایی نمی اومد …
    درو بستم و اومدم تو ... ولی خیلی طاقت نیاوردم که دوباره برگشتم و باز سرک کشیدم ... بالاخره همون جا دم در نشستم و به ته کوچه چشم دوختم ….. دیگه هوا داشت روشن می شد و مردم تک تک از خونه هاشون می اومدن بیرون …. می خواستم برگردم برم تو که دیدم از دور داره میاد …..
    به طرفش دویدم ... فکر کردم بلایی سرش اومده چون دولا و راست می شد و تعادل نداشت ……

    تا چشمش افتاد به من شروع کرد به قربون صدقه رفتن من که : الهی من بمیرم که تو این موقع شب تو کوچه ای ... تقصیر منه عزیز دلم …. بیا …. بیا ….. فداااات شمم ….. عزیززززز جانِ من ……

    موقع حرف زدن زبونش نمی چرخید و حرفا رو کش می داد … اول فکر کردم بلایی سر خودش آورده که داره این طوری حرف می زنه ولی بعد فهمیدم که مست کرده ... زیر بغلشو گرفتم و در حالی که اون داشت با صدای بلند قربون صدقه ی من می رفت , آوردمش تو ………..
    رختخواب رو قبلا پهن کرده بودم ... به محض اینکه رسید به تشک خودشو پرت کرد روش و … در یک لحظه طوری خوابش برد که انگار چند ساعته خوابه ….

    منم یه کم دراز کشیدم ... در حالی که احساس می کردم من این بلا رو سرش آوردم ... با احساس گناه از خستگی خوابم برد ………..
    صبح با سر و صدای زهرا بیدار شدم ولی اوس عباس تو خواب عمیقی فرو رفته بود که صدای در اومد و یکی از همسایه ها درو باز کرد ...

    من از پنجره نیگا کردم و خان باجی رو دیدم که اومد تو …. دستپاچه دور و ورم رو جمع می کردم و اوس عباس رو صدا می زدم ولی اون از جاش تکون نمی خورد ... انگار صدای منو نمی شنید ...

    خان باجی یه چیزایی برای ما آورده بود که دو تا کارگر می ذاشتن تو ... برای همین کمی معطل شد …

    وقتی رسید دم در اتاق , از همون جا با صدای بلند گفت : عروس ؟ عروس جان بیا که بیچاره شدی مادر شوهرت اومده ….

    از بس برای جمع کردن خونه تقلا کردم ,خیس عرق شده بودم … صورتم رو پاک کردم و دویدم دم در و گفتم : بفرمایید قدم سر چشمم گذاشتین …
    با تمام محبت منو بغل کرد و بوسید ….. با خنده گفت : مهمون ناخونده نمی خوای ؟

    و اومد تو …

    تا چشمش افتاد به اوس عباس که وسط اتاق خوابیده بود , زد پشت دستش که : خدا منو بکشه عباس ... این چه وضعیه ؟ بلند شو ببینم ... مگه آدم زن و بچه دار تا لنگ ظهر می خوابه ؟

    و دستشو گذاشت روی پای اون و به شدت کشید ... یک لگد هم زد تو پشتش و داد زد : بلند شو خجالت بکش ….
    من تا اون موقع حالت جدی به خان باجی ندیده بودم …..

    اوس عباس بیدار شد ولی نمی دونست چه اتفاقی افتاده … کمی به اطرافش نیگا کرد و چشمش که به خان باجی افتاد , زود بلند شد و پرسید : شما اینجا چیکار می کنین ؟ قرار بود خبر بدین ؟ …..
    من گفتم : خان باجی تو رو خدا بشینبن ( یه تشک کوچک داشتیم گذاشتم جلوی پشتی ) بفرمایید …..
    خان باجی هنوز خیلی جدی بود ... با طعنه گفت : مخصوصاً بی خبر اومدم ببینم تو داری چیکار می کنی ؟ مگه نباید سر کار باشی ؟ دست مریزاد ... چهار ماهه این زن رو آوردی چیکار براش کردی ؟ هنوز خونه تموم نشده ... این زن از بچه اش دوره ... خجالت نمی کشی تا لنگ ظهر می خوابی ؟ من به آقا جان قول دادم ... فردا چطوری تو صورتش نیگا کنم؟ … من که از شرمندگی آب میشم می رم تو زمین ... بلند شو برو سر کارت ... مرد حسابی من واسه ی تو ریش گرو گذاشتم …
    اوس عباس بدون اینکه جواب خان باجی رو بده از اتاق رفت بیرون ... منم داشتم چایی رو آماده می کردم …. خان باجی از من پرسید : ناشتایی نخوردین ؟

    گفتم : راستش اوس عباس تا صبح کار می کرد و من منتظرش بودم … هر دوی ما صبح خوابیدیم …..
    خان باجی گفت : آره جون خودش ... بوی الکل همه ی خونه رو گرفته ... کار می کرده ؟ چه کاری ؟ کار از صبح زوده تا غروب ... مرد سر شب میاد خونه ……….
    مادر اگر اذیتت می کنه به من بگو ... حسابشو می رسم ... حق نداره بره عرق خوری ... یعنی چی ؟ برای چی رفته ؟

    اوس عباس اومد تو ... گفت : بس کن دیگه خان باجی ... به خدا فقط دیشب رفته بودم ... اونم چون خیلی ناراحت شدم …. تو رو خدا تو بگو نرگس , من دفعه ی اولم نبود ؟ ………

    گفتم : چرا به قرآن دفعه ی اولش بود ... و اونم تقصیر من بود ... ناراحتش کردم ….
    خان باجی چشماشو ریز کرده و گفت : به خدا دروغ میگی و داری اونو لوس می کنی ... بگو ببینم موضوع چیه ؟
    گفتم : چیزی نیست ... سر غذا بهانه گرفت … ولی تقصیر من بود …….

    اوس عباس برای دفاع از من گفت : نه خان باجی این طوری نیست ….. خودم برات میگم ... الان بذار ناشتایی بخوریم تا بعد ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان