داستان عزیز جان
قسمت چهل و هشتم
بخش دوم
خان باجی بدون حرف , دستمال رو باز کرد و رومیزی ها رو پهن کرد ... نگاه عمیقی به اونا کرد و دو بار سرش تکون داد ... هیچی نگفت ... دوباره اونا رو جمع کرد و گذاشت روی قلبش و فشار داد و اشک توی چشم های مهربونش جمع شد و فقط به من نگاه کرد و باز سرشو تکون داد …
بعد دستشو دراز کرد و اشاره کرد بیا جلو ...
رفتم و او مرا در آغوش کشید و بوسید ... وقتی من نشستم , باز گفتم : واقعا قابل شما رو نداره ….
اوس عباس هنوز وایستاده بود …
خان باجی به اون گفت : می دونی این دختر چقدر هنرمنده ؟ ببین چیکار کرده ... این یک شاهکاره ... چقدر چشمشو روی این دوخته و با چه هنری این نقش زیبا رو روش زده ... آفرین ... اگه ده تا طبق پیشکش میاوردی این قدر برای من ارزش نداشت ... اصلا نمی دونم بهت چی بگم ... وقتی می گفتن از هر انگشتت به هنر می ریزه , راست می گفتن …
ملوک که تا حالا ساکت بود , با یه حالت بغض گفت : منم بلدم ... تموم جهازم رو خودم دوختم …..
خان باجی انگار نشنیده به اوس عباس گفت : خلاصه که خوب زنی گیرت اومده ... خوش به حالت … برو مادر بشین الان بابات میاد ... برو ... شهربانو برای نرگس میوه بذار … بعد برو اسپند بیار و براش دود کن …..
و شهربانو همین طور دولا دولا گفت : چشم ...
و رفت ....
طلعت خانم طاقت نیاورد و گفت : آره خیلی قشنگه ولی ملوک من خیلی قشنگ ترشو دوخته ... اگه بدونین چیا درست کرده ... قیامته از قشنگی ملوک من ….
خان باجی داد زد : اصغر برو ممد میرزا رو صدا کن بیاد ... بگو بچه ها آمدن ... طلعت خانم نمی خوای نمازو به کمرت بزنی ؟ پاشو دیگه برو که خدا قهرش می گیره …..
باز اون خنده ی مسخره ای کرد و گفت : حالا همه با هم می ریم …
خان باجی گفت : نه ... اینجا رو تنها نمی ذاریم ... شما و دخترات برین , وقتی اومدین ما می ریم … بهشت مال شما باشه ...
تا نزدیک ظهر ما به حرف های بی سر و ته طلعت خانم گوش می کردیم و مرتب خان باجی تو ذوقش می زد و اون به شوخی برگزار می کرد ... تا حدی که زهرا اومد و گفت : داره حالم به هم می خوره ...
و خان باجی گفت : حق داری عزیزم ... همه داره حالمون از روده درازی طلعت خانم به هم می خوره ...
و اون بازم با صدای بلند خندید و گفت : خدا بگم چیکارت کنه خان باجی ... چقدر تو شیرینی ….
که دیدیم خان بابا از ته باغ داره میاد و همون پیرمرد که درو باز کرد بود پشت سرش میومد ... همه به جز خان باجی از جا بلند شدن …..
قلبم به شدت می زد ... نمی دونم چرا ازش می ترسیدم ؟ شاید برای اینکه نمی دونستم نسبت به من چه احساسی داره ... از اینکه دیر هم اومده بود فکر می کردم نمی خواد منو ببینه …
خان بابا لباس خیلی شیکی پوشیده بود و سینه شو داده بود جلو و با قدم های محکم به طرف ما میومد ... اول اوس عباس رفت جلو باهم روبوسی کردن …. منم رفتم ….. خان بابا با من هم روبوسی کرد و گفت : زهرا بیا دخترم ببینمت ... خوش اومدی ... بیا بابا اینجا پیش من بشین ...
و رو به من کرد و گفت : این رسمش نبود ... چهار ماهه غایب بودین ... من فکر کردم عباس وقتی عروسی کنه آدم میشه … این که نشد هیچ , بدترم شد …
و اومد و جایی که من نشسته بودم نشست و زهرا رو بوسید و یک سکه از جیب جلیقه ش درآورد و داد به اون و گفت : دفعه ی اولی هست که میای پیش من ... دوست داری اینجا بمونی و توی باغ بازی کنی ؟
زهرا با خوشحال گفت : بله خیلی …….
گفت : پس چرا نشستی ؟ پاشو برو بازی کن ... پاشو بابا جان ……….
من و اوس عباس همین طور وایساده بودیم ….
بعد گفت :خوش اومدین نرگس خانم ... آقا جان چطورن ؟
گفتم : خوبن ... سلام رسوندن …
کمی بعد صدا زد : حیدر ، ماشالله ، فتح الله بیان می خوام یه چیزی بگم ….
همه جمع شدن و اون گفت : یه اداره ای به اسم سجل احوال درست شده ... میگن هر آدمی باید فامیل داشته باشه به جای لقب ... از من پرسیدن می خوای فامیلت چی باشه ؟ رضا خان اون جا بود فورا گفت گلکار ... حالا نمی دونم خوبه یا نه ... برای من فرقی نمی کنه ... شماها چی میگین ؟ چون این فامیل میشه برای همه ی شما ... اگر حرفی ندارین برم بگم و برای همه سجل بگیرم … شما چی میگی خان باجی ؟
خان باجی خندید و گفت : خوب شما که صبح تا شب گل می کاری و به گلا می رسی همین خوبه ... هم فامیله هم لقب ... با یک تیر دو نشون می زنی …
پسرا هم حرف اونو تایید کردن ...
خان بابا بلند شد و گفت : ببخشید من مهمان دارم بعدا خدمت می رسم ...
خان باجی با اشاره چیزی بهش فهموند که خان بابا به اوس عباس گفت : با من بیا …
و خودش راه افتاد …..
ناهید گلکار