داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و چهارم
بخش دوم
اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد ... خانم از اون پرسید : اجازه می دین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت ؟ …..
اوس عباس خیلی محکم گفت : البته … البته ... منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد ……
در که بسته شد و خانم رفت اوس عباس به من گفت : خدا رحم کرد ... طلبکارا داشتن میومدن اینجا ... خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه … حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟
گفتم : نمی دونم ... مگه چقدر هست ؟
گفت : چیزی نیست ولی خوب اَمونمو بریدن ... نمی ذارن کارمو بکنم ... هر در زدم نشد ... وای ... وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم … آبرومو دارن می برن …..
چیکار می کردم ؟ چاره ای نداشتم ... خوب زندگیم بود … با خودم می گفتم اگه سر کار نره , از اون طرف ضرر می کنه ... اگه اون ناراحت بشه من و بچه هام هم عذاب می کشیم ... تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبروریزی بشه ….
چاره نداشتم ... نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه ... درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته ... انصاف نیست ( تعریف های اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود ) رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش ... بقیشو بده به من برای کوکب بذارم کنار ...
با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت : دستت درد نکنه ... با صابکارم که تسویه کنم , همینو می خرم و بهت میدم ... نگران هیچی نباش …..
داشت لباس می پوشید که دوباره در با شدت زیاد کوبیده شد …. هر بار تن من به لرزه می افتاد … خودشم رنگ از روش می پرید و عصبی می شد …………..
به من گفت : از تو اتاق در نیا ... من خودم درستش می کنم …
چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم ... به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم …..
اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست ... من دیگه نفهمیدم چی شد …. بیرونِ در چی گذشت که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد …..
دیروقت شد , دلم شور می زد ... نمی دونستم چرا دیر کرده ... هزار فکر به ذهنم می رسید ... وقتی هم که شب می شد و اوس عباس نبود , خونه ترسناک به نظر می رسید ...
بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم …. خیلی دیروقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط ... خودش بود …
اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی …..
شاید باور نکنی ... اصلا باورکردنی نبود ... اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ……
مثل یخ وا رفتم ... آخه مگه میشه ؟ تو دلم گفتم بابا تو مریضی ………
ناهید گلکار