داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و پنجم
بخش اول
همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت , غبطه می خوردن ...
البته ظاهراً همین طور هم بود ... ولی من که اونو می شناختم , می دونستم که این کارا عَقَبه داره ...
یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت خانم هم با خانواده تشریف آوردن و از ثانیه ای که رسید حرف زد تا از در بیرون رفت و فقط زمانی ساکت می شد که خان بابا نزدیک می شد و ما مجبور بودیم برای اینکه از دستش راحت بشیم , پشت خان بابا سنگر بگیریم ….
من از اومدن اونا خیلی خوشحال بودم به خصوص از اینکه خان بابا هم اومده بود …
اوس عباس یک تیکه طلای سنگین بدون مشورت با من خریده بود ... اونو دادبه من و گفت : بده به ملوک ...
نگاهی بهش کردم و توی دلم گفتم خدا آخر و عاقبت تو رو به خیر کنه مرد ... آخه تو چقدر درآمد داری که این جوری خرج می کنی ؟
خان بابا اون روز خیلی با من مهربون بود ولی به من نزدیک نمی شد و مثل نامحرم با من رفتار می کرد ولی می گفت و می خندید و از همه مهم تر این که با اوس عباس خیلی گرم و پدرانه رفتار می کرد … و این خان باجیِ خوش قلب بود که قند تو دلش آب می کردن …..
من شام هم تدارک دیدم و اونا آخر شب به خوشی و خرمی رفتن …..
مدتی گذشت و تق کاره اوس عباس دراومد .....
اواخر تیر بود ... حالا کوکب می نشست و همه جا رو چهار دست و پا راه می رفت ... نزدیک غروب من خسته از مهمونی شب قبل , کارم تموم شده بود و داشتم خیاطی می کردم که صدای در اومد ...
به خیال اینکه بازم مهمون اومده درو باز کردم که دیدم باز یک عده کارگر و عمله و بنا ریختن تو خونه که : یاالله یاالله … نامحرم سر راه نباشه …. آبجی بگو بیاد …ب رو بهش بگو زنشو نفرسته جلو ... بگو جیگر داشته باشه پشت زنش قایم نشه ... بیاد جواب مارو بده …
گفتم : به خدا قسم خونه نیست ... برین بیرون وایسین …. صبر کنین الان میاد … جایی نرین ها , الان میاد ... امشب زود میاد …..
اینقدر دلم می خواست بگیرن یک دست بزننش که دیگه از این بدهکاری ها بالا نیاره که نگو و نپرس ……….
با هزار زحمت اونا رو از خونه بیرون کردم و برگشتم ……….
دیدم کوکب نیست ... همه جا رو گشتم , نبود ...
می دویدم و تو سرم می زدم : یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ...
اتاق به اتاق , پشت هر وسیله ای که می تونست بره , گشتم ... نبود که نبود …
فریاد زدم : نیست … کوکب نیست …
چادرم رو بستم دورم و دویدم تو کوچه ... داد زدم : بچه ام نیست ... بچه ام ….
و دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم ... کارگرا همه شروع کردن به گشتن ... هر کدوم از یک طرف رفتن ... یکیشون می گفت : ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ... تو خونه رو بگرد آبجی …..
من به زهرا گفتم : تو برو بازم تو خونه رو بگرد …..
و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم ... بچه ام نبود ...
رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم ... نبود ... انگار آب شده بود رفته بود تو زمین …......
مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه ... همه داشتن می گشتن ...
یکی گفت : بریم به امنیه خبر بدیم ... حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ….
زدم زیر گریه…. هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه ... یک دور می زدم و باز می دویدم تو کوچه …
هوا کاملا تاریک شده بود ... کارگرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن …
من می زدم تو سر و صورتم و اشک می ریختم ... راه به جایی نداشتم … وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم .... نبود … بچه ام نبود ….
یه دفعه اوس عباس در حالی که کوکب بغلش بود اومد تو ….
پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم ... پرسیدم : کجا پیداش کردی ؟
وای خدا رو شکر … خدایا شکرت ... ای وای پدرم در اومد …
اوس عباس شرمنده گفت : داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون ... بغلش کردم که بیام تو , دیدم کارگرها اینجان ... رفتم تا اونا برن , بعد برگردم ….
نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم ... دلم می خواست تا می خوره بزنمش …
با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ….
خودش بیچاره و در مونده به من نگاه می کرد ... اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو ……
کمی که آروم شدم , شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم ...
اون حتی یک کلمه هم حرف نزد …. خیلی تو هم بود و زود خوابید ….منم کنار کوکب خوابم برد ....
صبح هم فقط جواب سلامش رو دادم و دیگه حرف نزدم ... نشست سر سفره و چاییشو ریختم و گذاشتم جلوش ….
ناهید گلکار