داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و هفتم
بخش دوم
اوس عباس گفت : خوب معلومه آدم میاد خونه ی پسرش , می بینه عروسش بی خبر رفته ….
خان باجی که نمی تونست در هیچ شرایطی جلوی خنده شو بگیره با صدای بلند خندید و گفت : می ببینی اصلا خودشو نجس نمی دونه … شایدم برای این بود که دیدم پسرم بیخودی داره داد و قال راه می ندازه ... من که بهت گفتم خاطرم از نرگس جمعه … از دست تو ناراحت شدم بچه ….
رجب دید که خان باجی می خنده , اونم خندید و گفت : آقا جونم که بچه نیست …
خان باجی گفت : خوب بچه ی منه ... توام که زن بگیری مامانت بهت میگه بچه …
اوس عباس پرسید : بالاخره نگفتی کجا بودی ؟
منم جریان شب قبل رو تعریف کردم و جلوی خان باجی گفتم : وقتی دیدم صبح نیومدی , ترسیدم بیان و اثاث رو ببرن ... برای همین از خونه رفتم بیرون که اگر نباشیم جرات نمی کنن … بد کاری کردم ؟ هی تو خیابون ها راه رفتیم ، خسته شدیم ... سوار درشکه شدیم ... اونم خیلی دور زد ... همین سر خیابون بودیم
خان باجی زد رو دستش که : خاک عالم تو سر دشمنم ... آره عباس ؟ این طوریه ؟ زن و بچه ات باید این طوری زندگی کنن ؟ اگه شیرت داده بودم می گفتم شیرم حرومت باشه ولی افسوس این کارم نمی تونم منِ خوشبخت بکنم ... ای اقبال بلند … بگو ببینم این بدهکاری برای چیه ؟
اوس عباس که غافلگیر شده بود … گفت : تقصیر من نیست خان باجی ... صاب کارم پول نداده …..
خان باجی گفت : غلط کرده … پاشو … پاشو بریم پیشش ... کی بود ؟ اسمش چی بود ؟ از حلقش می کشم بیرون ... شهر هرت که نیست …
اوس عباس گفت : نه ... بذار یه پولی تهیه کنم اینا رو رد کنم , سر فرصت ازش می گیرم ... بیچاره گرفتاره ….
خان باجی داد زد : تو گرفتار نیستی ؟ به تو چه که گرفتاره ؟ راستشو بگو عباس ... راستی و شجاعت صفت مرده و غیر این نامردیه ... اون شرف خان که من می شناسم یا باهات خصومت داره یا دیگه به تو بدهکار نیست ... حالا بگو کدوم درسته ؟ ...
اوس عباس مِن و مِنی کرد و گفت :خوب اختلاف حساب داریم ... خودش میگه بدهکار نیست ولی من حساب کردم که ….
خان باجی وسط حرفش دوید و گفت : بگو ببینم چرا ازاول حساب کتاب نکردی ؟ بذار تکلیف شرف خان رو بعداً معلوم می کنیم ….. حالا بگو برای این طلب کارا چیکار کنیم ؟ … دیگه الان اون مهم نیست … مهم اینه که حالا برای تو پول نمی شه ... فکر کن امروز باید چیکار کنی ؟ ……
ناهید گلکار