خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم




    خان باجی صداشو بلندتر کرد و گفت: راهش اینه که یه زن بی پناه رو گیر بندازین و اذیتش کنین ؟ خجالت نمی کشین ؟ بیاین تو ... بیاین تو ببینم ... همه بیاین تو ... یالا بیاین جواب بدین ببینم کی اون غلط زیادی رو کرده ؟
    همه اومدن تو ...

    اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت …

    بعد خان باجی خودش درو محکم بست و گفت : گفتم امنیه بیاد ببینم شماها حق داشتید سر زن و بچه ی مردم اون بلا رو بیارین ؟
    باز یکیشون گفت : والله رو دارین ... ننه پولمونو می خوایم چیکار می کردیم ؟ یک ساله داریم دنبالش می گردیم ... حالا هر وقت میایم خونه نیست ... تو بگو ننه چیکار می کردیم ؟ خوب مردونگی فقط باید مال ما باشه ؟ پسرت نباید یه ذره , فقط یه ذره انصاف داشته باشه ؟ ننه به مولا قسم یک ساله داریم دنبالش می گردیم ... بیشتر از این ؟
    خان باجی گفت : چرا پیش شرف خان نرفتین ؟
    مَرده با اعتراض گفت : ای بابا ننه مثل اینکه تو باغ نیستی ... به شرف خان چه مربوط ؟ ما واسه ی اوس عباس کار کردیم , بریم پیش شرف خان چی بگیم ؟ تازه رفتیم ولی فکر می کنی شرف خان چی گفت ؟ نه , بگو چی گفت ؟ گفت تسویه حساب کرده و یک دینار بهش بدهکار نیست ...  خوب حالا تو بگو ننه ما هر روز کارو زندگیمونو ول کنیم این همه راه بیام و بریم , شازده نباشه … اوهو … چرا زور میگی ننه  … حالا بدهکارم شدیم ... بابا ای والله ….
    خان باجی گفت : خیلی خوب بیاین ببینم چقدر طلبکارین ؟ …

    اوس عباس که دهنش خشک شده بود و عرق می ریخت , با این حرف خان باجی از جاش پرید و گفت : چی میگی خان باجی ؟ باید حساب پس بدن که چرا من تو خونه نبودم اومدن سر زن و بچه ی من ؟

    خان باجی یه اشاره به اوس عباس کرد که یعنی ول کن و خودش ادامه داد : اوس عباس حسابشونو بیار ببینم چقدر ؟
    اون مرده که بیشتر حرف می زد گفت : اوس عباس و حساب کتاب ؟
    اوس عباس که کمی جرات پیدا کرده بود , گفت : زر زیادی نزن ... بگو روی هم چقدر می خواین ؟
    مرده جوابشو نداد ... بوی پول به دماغش خورده بود و کوتاه اومد و گفت : نزدیک هشت تومن ...

    اوس عباس گفت : پس اون پولی که بهتون دادم چیه ؟! اون دفعه نیومدی یک تومن گرفتی ؟

    مرده گفت : خداتو شکر ... یک سال پیش بود ... اونم حساب می کنی ؟

    خان باجی داد زد : حوصله ی جر و بحث ندارم .. شش تومن اوس عباس داده به من که اگه خونه نبود و شما اومدین , بهتون بدم ... رضا می شین که بیارم بدم قال قضیه کنده بشه ... وگرنه با هم می ریم امنیه و تکلیف این موضوع رو روشن می کنیم ……
    طلبکارا بهم نگاه کردن و به همون حال موافقت خودشونو اعلام کردن و به خان باجی گفتن : بده بریم ننه ... بازم تو ….



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان