داستان عزیز جان
قسمت شصت و یکم
بخش دوم
وسایلم رو توی اون , جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد …..
دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم و چادرم رو عوض کردم و رفتیم ...
خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقت ها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد ... منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم …
نمی دونستم اوس عباس چیکار می کنه و کی میاد ……. ولی دلم می خواست هر چه زودتر خودشو برسونه ... احساس غریبی می کردم ...
خان بابا چشمش که به من افتاد , صدا زد : فاطی , نرگس خانم اومد ... چایی رو بیار … شیرینی بگیر براش … میوه بذار … خوب بابا جان چه خبر ؟
گفتم : سلامتی …..
گفت : بشین اینجا ببینم چطوری ؟ ان شالله خونه ی خوبی دارین می سازین ... اینم شانس ما که دیر حاضر شد و اومدین اینجا ... همین طوری که نمیای ... بابا مثلاً تو عروس مایی , ما فردا پیر میشیم و به شماها احتیاج داریم …. بیشتر بیاین اینجا ... دور هم بودن خیلی خوبه ...
در حالی که از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم : شما راست میگین ولی خوب کار اوس عباس رو که می دونین ... صبح زود میره تا دیر وقت کار می کنه ... وقتی میاد خیلی خسته اس و زود خوابش می بره ولی همیشه دلتنگ شماس ….
با تعجب گفت : واقعا ؟ یا داری تعارف می کنی ؟ …..
گفتم : نه به قرآن , خیلی شما رو دوست داره ... همیشه میگه من خان بابا رو فقط برای خودش دوست دارم ….
او خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ان شالله که همین طوره ….
ناهید گلکار