خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و یکم

    بخش دوم




    وسایلم رو توی اون , جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد …..
    دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم و چادرم رو عوض کردم و رفتیم ...
    خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقت ها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد ... منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم …
    نمی دونستم اوس عباس چیکار می کنه و کی میاد ……. ولی دلم می خواست هر چه زودتر خودشو برسونه ... احساس غریبی می کردم ...

    خان بابا چشمش که به من افتاد , صدا زد : فاطی , نرگس خانم اومد ... چایی رو بیار … شیرینی بگیر براش … میوه بذار … خوب بابا جان چه خبر ؟

    گفتم : سلامتی …..

    گفت : بشین اینجا ببینم چطوری ؟ ان شالله خونه ی خوبی دارین می سازین ... اینم شانس ما که دیر حاضر شد و اومدین اینجا ... همین طوری که نمیای ... بابا مثلاً تو عروس مایی , ما فردا پیر میشیم و به شماها احتیاج داریم …. بیشتر بیاین اینجا ... دور هم بودن خیلی خوبه ...
    در حالی که از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم : شما راست میگین ولی خوب کار اوس عباس رو که می دونین ... صبح زود میره تا دیر وقت کار می کنه ... وقتی میاد خیلی خسته اس و زود خوابش می بره ولی همیشه دلتنگ شماس ….
    با تعجب گفت : واقعا ؟ یا داری تعارف می کنی ؟ …..

    گفتم : نه به قرآن , خیلی شما رو دوست داره ... همیشه میگه من خان بابا رو فقط برای خودش دوست دارم ….

    او خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ان شالله که همین طوره ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان