داستان عزیز جان
قسمت شصت و ششم
بخش دوم
قدیما خیلی دیر شام می خوردن , ساعت هشت شب بود ... بعد از اون یا دور هم می نشستن و با هم حرف می زدن و یا خوابشون می گرفت و می خوابیدن ... ولی اون شب ساعت نُه بود و اوس عباس هنوز نیومده بود و همه منتظر اون گرسنه نشسته بودن و خان بابا هر چی به اومدن اوس عباس نزدیک تر می شد , اوقاتش تلخ تر می شد ……
ملوک اومد تو اتاق من ... باز شروع کرد به غیبت خان باجی ... من مشغول شیر دادن اکبر بودم و کوکب هم که یه کم به اکبر حسودی می کرد , دائم گریه می کرد و به پر و پای من می پیچید …..
پس نمی تونستم از دستش در برم ... به حرفاش گوش کردم و گفتم : ملوک جان تا اونجا که من می دونم خان باجی همش ازت تعریف می کنه و میگه کاش این عروس جدید هم مثل تو خانم و حرف شنو باشه ... میگه مثل ملوک تو دنیا پیدا نمی شه ولی بهش نمی گم تا خودشو لوس نکنه …
گل از گل ملوک شگفت و گفت : خوب معلومه ... مثل من کجا می تونه پیدا کنه ؟ با همه چی ساختم ... با بداخلاقی های حيدر ساختم …..
دیدم داره عین مادرش حرف می زنه ... از چیزای دورغی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و گفتم : حالا ببینیم این عروس تازه بهتره یا تو …..
که صدای زهرا اومد که عزیز جان , عزیز جان آقا جون اومد …. .و منو از دست اون نجات داد ...
قبل از اینکه اوس عباس بخواد مشتلق رفتن به خونه ی جدید رو به من بده , رجب بند رو آب داد و تا رسید به من گفت : عزیز جان ما صبح می ریم خونه ی خودمون ...
من مجبور بودم خیلی خوشحال بشم , پس رفتم تا خوشحالیمو به اوس عباس نشون بدم که صدای خان بابا بلند شد که با اوس عباس جر و بحث می کرد : تو اگه عاطفه داشتی از اول منو ول نمی کردی و بری برای مردم کار کنی ... حالا که رفتی چرا می خوای زن و بچه تو ببری ؟ چرا نمی خوای اینجا بمونی ؟
قیافه ی خان بابا برایم خیلی عجیب بود ... اون با همه ی غرورش داشت به شیوه ی خودش به اوس عباس التماس می کرد که ما رو از اون جا نبره …..
اوس عباس هم اینو می فهمید ولی نمی تونست با وجود خستگی روزانه اش با پدرش ملایم باشه ... گفت : اخه پدرِ من , فردا که ماشالله عروسی کرد ؛ ما کجا بریم ؟ همین طوری برای خودتون حرف می زنین …
خان بابا بلند شد و محکم زد به کمر خودش و گفت : مگه کمرمون بیل خورده ؟ همین جا چند تا اتاق اضافه می کنم ... تو بمون , من خودم فکرشو می کنم … اون با من ….
اوس عباس مونده بود چیکار کنه که پای منو کشید وسط که : نرگس اینجا ناراحته میگه زودتر بریم ...
خان بابا رو کرد به من که : آره ؟ آره نرگس ؟ تو اینجا ناراحتی ؟ کسی حرفی بهت زده ؟ بی احترامی کردیم ؟ ………
اینجا خان باجی به داد من رسید و با اعتراض گفت : چقدر حرف می زنین .. عباس بچه ی ماست , از این در بره بیرون از اون در میاد تو ... حالا بذار بره خونه ی جدیدش , ذوق داره ... خدا بزرگه ... بچه رفته برای زنش خونه ساخته , حالا اینجا بمونه ؟ بیاین شام بخوریم دارم از گشنگی می میرم …. شهربانو زود باش …. نرگس اکبر رو بده بغل یکی , شام بخور که بچه شير ميدي ……
ناهید گلکار