داستان عزیز جان
قسمت هفتادم
بخش دوم
من بلند شدم و راه افتادم برم بالا ...
اوس عباس گفت : کجا میری عزیز جان ؟ ببخشید , تقصیر خودته که به من نگفتی ... حالا خدا رو شکر می کنم که اشتباه کردم ... وای خدا چقدر بد بود , داشتم می مردم ... خرد شدم ... داغونم ... تو رو خدا منو ببخش قربونت برم …
من با سرعت رفتم بالا …..
اکبر بیدار شده بود و داشت دستشو می خورد ... بغلش کردم و انداختمش زیر سینه ام … در حالی که خیلی از دست اوس عباس عصبانی بودم …..
اونا دیر اومدن بالا ... مثل اینکه اوس عباس هی از زهرا زیرپاکشی کرده بود تا از قضیه سر در بیاره ...
دوتایی با هم پایین رو هم جمع و جور کردن و من تا اون موقع کنار اکبر خوابیدم و خودمو زدم به خواب ….
اوس عباس شرمنده اومد سراغم ... کنار من نشست دو زانوشو تو بغلش گرفت و گفت : هر چی بگی حق داری ... من خیلی احمقم که در مورد تو این طوری فکر کردم ولی خودتو بذار جای من ... از سر شب دیدم که فتح الله دور و ور تو می پلکه , اونم مال آخر شب ... خوب تو باشی چی فکر می کنی ؟
آهسته گفتم : فقط می دونم که دیوونه بازی درنمی آوردم ... صبر می کردم بهم ثابت بشه ولی به کسی تهمت نمی زدم ….
گفت : راست میگی ... آخه من اینقدر تو رو دوست دارم که دلم نمی خواد حتی خان باجی تو رو دوست داشته باشه .. حتی یه پرنده بیاد رو شونه ی تو بشینه ... من وقتی تو به کسی نگاه می کنی , خوشم نمیاد چون چشمای تو همونیه که منو اسیر خودش کرده ... می ترسم …. حسودیم میشه ... دست خودم نیست ... عاشق توام ... پس در این مورد دیوونه بازی درمیارم ... اصلا بهت قول نمی دم دفعه ی آخرم باشه , چون دست خودم نیست …
وای نرگس اگه دستم بهت می خورد , خودمو می کشتم ... خدا رو شکر ... دستم بشکنه که حتی روت بلند کردم ... بمیرم الهی ... خیلی ناراحت شدی ... به خدا حالم خیلی بده ... سرم داره می ترکه ... ببین دستم داره خون میاد ... مثل اینکه شیشه رفته تو دستم ... میای برام دربیاری ؟ …..
از جام تکون نخوردم ... یه کم نشست و پشت من روی زمین دراز کشید و دستشو انداخت دور کمر من و دیگه هیچ حرکتی نکرد ... پس منم تکون نخوردم و هر دو همون طور تا صبح خوابیدیم ….
سحر که برای نماز بیدار شدم , دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس …….
رفتم پایین که ناشتایی درست کنم ... کارم طول کشید چون مقداری از خورده شیشه ها هنوز کف زیرزمین بود ….. وقتی اومدم بالا دیدم نیست … نفهمیدم چه جوری رفته …. بازم دلم فرو ریخت ... بازم ترسیدم بره و دیر بیاد ... دلم براش سوخته بود ... خیلی اذیت شد کاش قبلاً بهش گفته بودم ...
از اینکه هیچ وقت نمی تونستم بهش حرف بزنم و می ترسیدم بره و مست کنه , از خودم بدم میومد ... احساس می کردم هیچ حقی ندارم و همیشه باید صدای من تو گلو خفه بشه تا اون نره و مست کنه ….
با خودم می گفتم اگه من همچین کاری با اون کرده بودم با عذرخواهی همه چیز تموم می شد؟ نه والله ... کینه می کرد و حالا حالاها ول نمی کرد ولی من زن بودم و باید فراموش می کردم تا زندگیم آروم باشه و بچه ها اذیت نشن …. نره و مست کنه یا خدای نکرده بره سراغ یه زن دیگه ……
تا شب صبر کردم نیومد ... دیگه نگران شده بودم که سر و کله اش پیدا شد ….
ازش پرسیدم : کجا بودی ؟
اونم تعریف کرد که رفته پیش خان باجی و همه چیز رو فهمیده ... اون به شدت نگرانِ فتح الله بود و دنبال راه چاره که چطوری با اون در میون بذاره ...
خان باجی گفته بود : صبر کن تا مراسم عروسی تموم بشه , بعداً ……
یک ماهی نگذشته بود که شنیدیم رضا خان شاه شده و حکومت قاجار از بین رفته ….
من اخبار رو از طریق زهرا خانم که شوهرش تو سیاست بود , می شنیدم و کم کم از اوضاع مملکت هم با خبر می شدم ……
ناهید گلکار