خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش اول




    به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی ...

    اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ... ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم …
    کار و بار اوس عباس خیلی خوب شد ... هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد ….
    و هر بار وسایل خونه می خرید و منم مرتب می کردم ...
    آخرای پاییز بود که اوس عباس خاک زغال خرید که برای کرسی گوله درست کنیم …

    معمولا این کارو تا هوا خوبه می کنن که گوله های زغال خشک بشه ولی به خاطر کار زیاد اون سال نتونسته بود بگیره ... یک روز جمعه بود ... اول خودش رفت و مشغول شد و به ما گفت سرده ، شماها نیاین بیرون …. خاکه ها رو کنار حیاط خیس کرد و مشغول شد , طاقت نیوردم ؛ یه ژاکت پوشیدم و به کمکش رفتم ... زهرا و رجب و کوکب هم لباس گرم پوشیدن و دنبال من اومدن برای کمک ….
    اوس عباس بدش نیومد ، خوشحالم شد و برای اینکه سرما رو گرم کنه و به ما خوش بگذره , شروع کرد به خوندن تصنیف جدیدی که اومده بود ( تصنیف ها را روی کاغذ چاپ می کردن و تو خیابون می فروختن و اوس عباس می خرید و حفظ می کرد ) …
    از قند و نبات ساخته ام جوجه خروس ,

    بابا جان یکی یه پول خروس

    ماما جان یکی یه پول خروس

    خانما یکی یه پول خروس

    آقایان یکی یه پول خروس

    به به … به به چه قشنگ است و ملوس

    بابا جان یکی ………..

    او می خوند و قر میومد ما هم باهاش دم گرفتیم و خاکه زغالهایی که اوس عباس خیس کرده بود رو گوله می کردیم می ذاشتیم کنار دیوار ولی همه با اون قر می دادیم ….
    اوس عباس یه دفعه شروع کرد به من خندید و با انگشتش زد روی دماغ من و گفت : صورتت سیاه شده ...

    منم با همون دست سیاه مالیدم به صورتش که : کجاش سیاه شده ؟

    بچه ها یاد گرفتن ... همه همدیگر رو سیاه می کردیم ... اوس عباس دنبال ما می کرد تا دستشو بماله به صورت ما , مام فرار می کردیم ... هممون سعی داشتیم اونو سیاه کنیم ... می خندیدیم و می دویدیم …. اونقدر دنبال هم کردیم و خندیدم که هم سرما و هم کار یادمون رفت و یک ساعتی با هم بازی کردیم ….
    بالاخره خسته شدیم و خواستیم خودمونو تمیز کنیم ... حالا مگه می شد ؟ …… بعضی از لباس ها رو که انداختم دور از بس سیاه بود ...

    روز خوبی بود و عاقبت خوبی هم داشت و اینکه اوس عباس فهمید اگر یه حموم تو خونه باشه چقدر خوبه چون اون روز ما مجبور شدیم توی اون سرما , آب گرم کنیم و با هزار بدبختی خودمون رو توی زیرزمین بشوریم ولی فردا صبح هم کوکب و هم رجب سرما خورده بودن ، اما نه خیلی سخت …..
    صبح اوس عباس دو تا کارگر آورد و گوشه ی حیاط حموم درست کرد ... البته دو هفته ای طول کشید ولی خیلی عالی بود …

    حالا ما بیشتر آشغال ها رو توی تون حموم می ریختیم و اوس عباس هم مقداری چوب هر هفته میاورد یا از زمین های اطراف جمع می کردیم ….
    ( تون جایی بود که آتیش روشن می کردن و مخزن آب حمام روی اون قرار داشت ) و وقتی راه افتاد اوس عباس یک لوله از اون آب گرم برای من تو زیرزمین کشید و این اون چیزی بود که باعث شگفتی اطرافیان شده بود و همه از استعداد و خلاقیت اوس عباس می گفتن … البته او چون بیشتر توی خونه های اعیان و اشراف کار می کرد روز به روز چیزهای جدیدی یاد می گرفت و یکی از اونا خریدنِ حبس صدا ( گرامافون ) بود که پول زیادی بابتش داد …..

    یک روز که هوا تقریبا سرد شده بود , اوس عباس اومد و دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه که به زور داره میاره تو … حالا خودشم خوشحال رو پاش بند نبود ... اونو گذاشت کنار اتاق و به ما گفت : همه بیاین اینجا تا معجزه رو ببینین ……
    یک صفحه ی گرد سیاه هم درآورد و گذاشت روش و یه دسته کنارش بود که اونو چرخوند و چرخوند و یه ماسماسک روش بود که گذاشت روی اون صفحه ی سیاه ……….
    یه دفعه صدای یه زن که داشت می خوند بلند شد …

    ما در حالی که از تعجب دهنمون باز مونده بود بهش نیگا می کردیم ... من تا صدا رو شنیدم , زدم تو صورتم که : ای وای زن آوردی تو خونه ؟ زنه داره می خونه ... کجاس ؟ قایمش کردی ؟ ( فکر کردم زنی توی جعبه ی پایینش قایم شده و به دستور اون هندل که اوس عباس می چرخوند , فرمون می گرفت )

    اوس عباس از خنده رود بر شده بود ... برای ما گفت که ماجرا چیه ….

    ما همه دور اون جمع شده بودیم ……. صدای اون همه ی ما رو جذب خودش کرد اون می خوند :

    آتشی در سینه دارم جاودانی

    عمر من , مرگ است , نامش زندگانی

    رحمتی کن , کز غمت جان می سپارم

    بیش از این من طاقت هجران ندارم



    ……................
    خیلی زیاد بود ولی آخرش این بود


    دانمت که بر سرم گذر کنی ز رحمت ,

    اما , آن زمان که پر کشد گیاه غم , سر از مزارم




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۶:۰۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان