خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش دوم




    گفتم : الهی قربونت برم عزیز جان ... هنوز یادته ؟ ….

    خنده ی بلند و مغرورانه ای کرد و گفت : وا ... چرا یادم نباشه ؟ روزی هزار بار گوش می کردم ... خنگ که نبودم ... چیم از اوس عباس کمتر بود ... یاد گرفتم دیگه و هر وقت اون می خوند منم باهاش می خوندم و خوش می گذشت ...

    پرسیدم آقا جون خوشش اومد شما پا به پاش می خوندی ؟

    سرشو بالا آورد و گفت : اووووووووووووووووو ... خیلی ...




    و اون همون طور می خوند و اوس عباس هم باهاش دم گرفته بود و ما هم زار زار باهاش گریه می کردیم … خلاصه خیلی مسخره بود که بعدها که این چیزا عادی شده بود , خودم خندم می گرفت ...
    البته اون وقت ها این چیزا گناه محسوب می شد و خیلی ها ازش می ترسیدن و فکر می کردن اگر گوش کنن یک راست میرن جهنم ... مخصوصا که قمر خواننده ی این تصنیف بی حجاب رفت و برای مردم خوند , خیلی ها می گفتن اون خود شیطانه ولی من که خیلی صداشو دوست داشتم , یواشکی تو روز برای خودم می ذاشتم و گوش می کردم ... هر بار هم به پهنای صورتم اشک می ریختم ولی بعد احساس گناه می کردم و حتی وقتی نماز می خوندم از خدا طلب مغفرت می کردم …
    حبس صدا رو توی یک اتاق قایم کرده بودم یه پارچه کشیده بودم روش که کسی نبینه و واسمون حرف دربیاره و فقط خودمون گوش می کردیم ... تا یک روز رفتیم خونه ی آقا جان و دیدیم که اونام خریدن ولی صدای مردها رو گوش می کنن این بود که دیگه خیالم راحت شد و با دلِ درست پای صدای قمر می نشستم و عشق می کردم ………
    یه شب من شام مفصلی درست کرده بودم و منتظر اوس عباس بودم ... خیلی زود اومد خونه و یکی دیگه از اون صفحه ها دستش بود ... حبس صدا رو آوردم و گذاشتم و با بچه ها هم دورش جمع شدیم ...
    اون خوند و اوس عباس هم باهاش می خوند و می رقصید و همه ی ما هم دنبالش می رقصیدیم و قر می دادیم …..


    یک یاری دارم خیلی قشنگه , مست و ملنگه …… خیلی شوخ و شنگه

    بچه سال و خیلی ظریف و خوشگل و خوش اندام و خوش سیما و طناز و دلارام و خیلی شیرین گفتاره ….



    این شعری بود که مدت ها بود اوس عباس برای من می خوند و تقربیا همه ی ما بلد بودیم ... این بود که خیلی زود یاد گرفتیم و باهاش دم گرفتیم …
    از اون به بعد توی اون زمستون سرد, خونه ی ما گرمِ گرم بود …. ولی من وقتی می خواستم نماز بخونم از خدا خجالت می کشیدم و توبه می کردم ولی باز وقتی اوس عباس می خواست , نمی تونستم رو حرفش حرف بزنم ...

    تازه یواشکی به تو میگم ... خودمم خیلی دوست داشتم ……




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۶:۱۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان