خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش اول




    تا اینکه زهرا مریض شد ... تب کرد چه تبی ... دل درد بود و حالت تهوع داشت ... بردمش پیش حکیم … جوشونده داد و یه چند تا حب بهش دادم ولی افاقه نکرد …
    کم کم تب ها بیشتر شد و باعث وحشت من و اوس عباس شده بود ... حالش خیلی بد بود ... این بار به اصرار اوس عباس اونو بردیم به شفاخونه ….
    دکتر که معاینه اش کرد , گفت : زود بخوابونینش ... حصبه گرفته و واگیر داره ...

    دنیا روی سرم خراب شد …..
    باید اونو می گذاشتم تو شفاخونه و می رفتم ... البته اوس عباس پیشش بود ولی من به خاطر اکبر نمی تونستم بمونم ...

    زهرا با اون چشمای بی فروغ و سیاهش به من التماس می کرد که نرم گریه می کردم و ترس از دست دادن اون بدنم رو آتیش می زد ...
    زهرا خانم کمکم می کرد ... صبح اکبرو شیر می دادم , یه وعده هم براش می دوشیدم و می بردمش پیش زهرا خانم و با اوس عباس می رفتم شفاخونه و بعد اون می رفت سر کار و من تا غروب پیش زهرا که حالا اصلا نمی تونست چشمشو باز کنه , می موندم ...

    اونقدر گریه کرده بودم که چشمای خودمم باز نمی شد ...  هرچی دعا و ثنا بلد بودم و یادم می دادن می خوندم ... یک سره یه تسبیح دستم بود و صلوات می فرستادم ولی روز به روز بچه ام حالش بدتر می شد ... از بس بهش سوزن زده بودن , سوراخ سوراخ شده بود ... از حرفای دکترا می فهمیدم که ازش قطع امید کردن ……
    داشتم پر پر می زدم و نمی دونستم چیکار کنم ... زهرام داشت جلوی چشمم از دستم می رفت …
    اوس عباس سر شب میومد و منو می گذاشت خونه و خودش برمی گشت پیش زهرا و صبح دوباره میومد منو می برد ... اون اینقدر ناراحت بود که اصلاً نمی تونستم پیشش گریه کنم ... خودش داشت از غصه دق می کرد ...
    زمستون سخت و سرد با برف زیاد … رفت و آمد خیلی سخت بود ...

    آبجی ربابه شنید و اومد به کمکم و چند روز پیشم موند تا یه روز که رفتم پیش زهرا دیدم که دکترا منتظرن که تموم کنه …..
    در هم پیچیدم به اونا التماس می کردم که بچمو نجات بدن ولی فایده ای نداشت ... مثل مجنون ها شده بودم ...

    رفتم بالای سرش ... چشماش خشک شده بود و لب هاش به هم چسبیده بود …

    اوس عباس با زور منو رسوند خونه ... غم دنیا به دلم بود ... یه چیزی دادم به اوس عباس خورد و رفت پیش زهرا و خودم رفتم تو زیرزمین وضو گرفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمی دونم چی گفتم ... فقط متوسل شدم به فاطمه ی زهرا ... گفتم : من نمی دونم چه طوری , فقط اونو از تو می خوام ... می خوای معجزه کن می خوای هر کاری بکن فقط زهرامو به من برگردون ... داغشو به دلم نذار ... نمی تونم تحمل کنم ... منم هر سال دو تا دیگ سمنو به اسم تو می پزم و خیر می کنم …….

    و گفتم و گفتم و نماز خوندم و گریه کردم …

    شاید باور نکنی وقتی صبح با ناامیدی رفتم شفاخونه ,  زهرا چشمشو باز کرده بود و اونجا من معجزه رو دیدم … نه که من بگم ... همه ی دکترا می گفتن نمی دونیم چطوری خوب شده …

    ولی من می دونستم ……


    یک هفته بعد آوردیمش خونه و روز به روز بهتر شد و خدا دوباره اونو به من داد ...

    اون سال اولین سالی بود که باید سمنو می پختم ... برای همین نزدیک عید گندم ها رو خیس کردم تا جوونه بزنه و خوشحال بودم که دختر مهربونم کنارمه ...

    وقتی گندم ها حاضر شد همه رو دعوت کردم ... خان باجی و ملوک و لیلی ، آبجیام و بچه هاشون ، زهرا خانم و کلی دوست و آشنا و بساط سمنو پزون راه افتاد …

    رقیه با همه ی دخترها و عروس هاش و خانم قوام السلطنه هم باهاشون اومده بود ...
    من خیلی اونو یادم نبود ... خونه ی آبجیم زیاد میومد ولی اون منو خوب یادش بود چون تا منو دیدم اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : خیلی دلم می خواست تو رو ببینم ... از وقتی شوهر کردی کم پیدا شدی ... تو مجلس ها شرکت نمی کنی ... من خیلی دوستت دارم و همون موقع که خونه ی خان جان بودی همیشه ازت تعریف می کردم ...
    ماشالله هنوز خوشگل و خوش قد و بالا هستی ... می دونی همه به تو حسودی می کنن …..




    خانم قوام السلطنه از بزرگون تهران بود و با هر کسی رفت و آمد نمی کرد ... و البته زن باخدایی که مرتّب توی خونه اش دعا و ختم می گذاشت و خودش بیشتر این جور جاها می رفت و وقتی شنیده بود که من شفای زهرا رو از فاطمه ی زهرا گرفتم اومده بود و می گفت این مجلس فرق می کنه ولی همون جا با من بیشتر آشنا شد و محبّتی بین ما بوجود اومد که بعداً برات به موقعش میگم …….

     


    از صبح زود اوس عباس دور دیگ ها رو گل مالید و روی آتیش گذاشت ... همه کمک می کردن و جوونه ها چرخ شده رو صافش کردیم و ریختیم توی دیگ و حالا باید تا شب اونو هم می زدیم تا ته نگیره ...

    توی اتاق بزرگه دورتادور نشسته بودن و دعا می خوندن ... اون موقع ها کار , زمین نمی موند ... تو این جور مواقع همه با هم کار می کردن مخصوصا که رقیه , گل نسا و عذرا رو هم آورده بود ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۶:۲۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان