داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و سوم
بخش اول
خان باجی رفت بالای اتاق نشست و به شوخی گفت : بالا بالا بشینم و حرفای گنده گنده بزنم ...
همه خندیدیم ... می دونستم با اومدن اون همه چیز رنگ دیگه ای می گیره ….
صدای در اومد ... رجب رفت در و باز کرد و اونا اومدن تو ...
خانم و آقای جوانی وارد شدن و پشت سرشون یک خانم جا افتاده که یک پسر جوون دستشو گرفته بود ...
من و اوس عباس به استقبالشون رفتیم و تعارف کردیم …..
وقتی میومدن تو , من پسر رو برانداز کردم ... خیلی خوب و شیرین بود ... قدبلند و خوشرو ... صورتی مهربون داشت ... اونم منو نیگا کرد و با شرم گفت : ببخشید …
خان باجی از جاش بلند شده بود و به گرمی با اونا سلام و علیک کرد و اول از همه نشست و گفت : بفرمایید …
و خیلی زود از خانمی که بزرگ تر بود , پرسید : شنیدم با ما فامیل هستید ... میشه بگین چطوری ؟
خانم , هاج و واج به اون زن جوون تر نیگا کرد و گفت : والله من نمی دونم ... زری جون شما بگو …
زری جون گفت : من مادر آقا رضا هستم ... ایشون خواهر آقای تفرِشی هستن ... من دختردایی شوهر دختر بانو خانم هستم … تو سمنوپزون با ایشون اومده بودم ... حاجت داشتم ...
خان باجی با صدای بلند خندید و گفت : پس معلوم شد خیلی فامیلیم … عیب نداره ... خوب از خودتون بگین که آشنا بشیم ببینیم دختر بدیم یا نه ...
زری خانم سرشو انداخت پایین و به شوهرش اشاره کرد: شما بگو …
اوس عباس یه نگاهی به آقای تفرِشی کرد و گفت : من شما رو جایی ندیدم ؟
آقا تفرشی گفت : چرا آقای اوس عباس ... ما چند سال پیش با هم کار کردیم ... منم تو کار شما هستم ولی نه به خوبی شما ... شما که از هنر و استادی معروفی ... هر چی تو تهرون ساختی یکِ یکه …. دیگه مثل اون نیست …
ولی منم کار ساخت و ساز می کنم و رضا هم پیش خودمه ... خدا رو شکر خوبه , راضی هستیم …..
بعد چند بار دستشو بالا و پایین برد و نتونست حرفی بزنه و هی گفت: این ….. من …. خلاصه … چی بگم ... شما بپرسین , بنده ی حقیر در خدمتم ...
خان باجی گفت : نگین تو رو خدا حقیر ... بنده ی خدا حقیر نیست , سرفرازه ... ان شالله که همه چیز خوبه …
زری خانم خطاب به من که تازه از کار پذیرایی نشسته بودم , گفت : نرگس خانم تو فامیل همه از شما و اوس عباس تعریف می کنن و میگن شما با هم لیلی و مجنون هستین ... خیلی دلم می خواد با شما وصلت کنم …
خان باجی باز ساکت نموند و گفت : زری خانم همه دلشون می خواد با عزیز جان وصلت کنن به خدا ...
بعد سرشو برد پایین و به زری خانم مثلا یواشکی که همه شنیدن , گفت : ما ایشون رو عزیز جان صدا می کنیم … خوب آقا رضا شما بگو چی تو چنته داری که می خوای زن بگیری ؟
رضا جواب داد :تو چنته , منظورتون پوله ؟ … اگه این طوره , من الان با بابام کار می کنم ولی به زودی خودم کار می گیرم , بی عرضه نیستم ... ولی اگه منظورتون اخلاقمه که خودم نباید بگم ولی تا اون جایی که می دونم خوش اخلاق و صبورم ….
خان باجی گفت : منظورم از چنته , دومی بود ... خوب گفتی ولی پولم مهّمه , باید داشته باشی که بتونی زن بگیری … هان ؟!!
رضا گفت : فعلاً درآمدی دارم که یه زندگی خوب داشته باشم ولی چیز دیگه ای ندارم ….
زری خانم حرف اونا رو قطع کرد و گفت : زهرا جان نمیاد ما ببینیمش ؟ ...
به جای من خان باجی صدا زد : زهرا خانم چایی میاری ؟
بعد از این , صحبت اوس عباس و تفرشی گل انداخت از کار و بار گفتن و حرف دیگه ای نشد و اونا رفتن ... و اینطور که معلوم می شد هم خان باجی هم اوس عباس بدشون نیومده بود ...
فردا , زری خانم اومد و از من خواست که بهشون جواب مثبت بدم ... راستش خودم از رضا خوشم اومده بود و به دلم نشسته بود و زهرا هم قبول کرد و بعد از چند جلسه رفت و آمد قرار و مدار عروسی رو گذاشتیم ...
من سه ماه دیگه رو تعیین کردم تا بتونم هم جهازش رو تهیه کنم هم خوب اونا رو بشناسم ولی زهرا بهش برخورده بود که چرا لفتش می دین ... اگه می خواین کاری بکنین خوب بکنین ..
داشتم شاخ درمیاوردم ... مگه دخترا روشون می شد این حرفا رو بزنن ؟! مثل اینکه بچه ام خیلی دلش شوهر می خواست ...
یک روز که اوس عباس و رجب از سر کار اومده بودن , منم سفره رو پهن کردم ... هر چی رجب رو صدا کردم نیومد رفتم دیدم همون جور روی زمین خوابیده ... صداش کردم که بیاد شام بخوره بیدار نشد ...
دستشو گرفتم که تکونش بدم , بدنم یخ کرد ... دست بچه ام زخم بود ... همه ی دستش تاول زده بود و بعضی جاهاش خون آلود بود ... ولش کردم و مثل شیر زخم خورده رفتم سراغ اوس عباس ...
از بس غیض داشتم فقط نیگاش کردم تا کمی آروم بشم ... صلاح نبود من سر این موضوع دعوا کنم ولی باید حرفمو بهش می زدم …
نگاهی به من کرد و پرسید : چی شده ؟ رجب حالش خوبه ؟
خیلی خودمو کنترل کردم و گفتم : اوس عباس الهی من قربونت برم بیا دست بچه رو ببین … حالا بگو چیکار کنم ؟ شما بگو ؟ دارم دیوونه میشم ... چرا مراقبش نبودی ؟!!!
بلند شد که با هم بریم ولی رجب خودش اومده بود ...
اوس عباس دست رجب رو گرفت و نگاه کرد و گفت : آقا جون چرا دستت رو اینجوری کردی ؟ چرا به من نگفتی آقا ؟
ناهید گلکار