داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و چهارم
بخش اول
عزیز جان ساکت شد ... اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرد و از ته دلش آه کشید ...
با دو دست صورتش رو پاک کرد …
گفتم : می خوای بعداً بگی عزیز جان ؟
همین طور که اشک می ریخت , گفت : نه , میگم ... خیلی ساله تو دلم مونده ... بذار بگم ….
آبجیم دوید و منو گرفت تا نخورم زمین ... فریاد زدم : برا چی اومدین اینجا ؟ تو رو خدا چرا اومدین ؟ رجب من کو ؟ راس بگین ... تو رو خدا بهم بگین ….
کسی نمی تونست منو نیگر داره ... بالا و پایین می پریدم ولی کسی حرفی نمی زد ...
آبجیم می گفت : این طوری نکن ... رجب خوبه , الان میاد خودت می بینی که طوریش نیست ... دستش خیلی خراب بود بردنش پیش حکیم مثل اینکه … درد داشت …
اینو می گفت ولی نمی تونست جلوی اشک هاشو بگیره …
کارگرهای اوس عباس داشتن می رفتن ... مثل دیوونه ها دویدم دنبالشون و به التماس گفتم : به خاطر خدا بهم بگین چی شده ؟
یکیشون گفت : ما که گفتیم آقا رجب خوبه , چیز دیگه ای هم نیست ….
و با عجله تقریبا فرار کردن .....
بانو خانم و رقیه منو بردن تو خونه درو بستن و همین طور منو دلداری می دادن ….
گفتم : خوب اگه چیزی نشده , شما چرا این حرفا رو به من می زنین !؟
باز صدای در بلند شد … از جا پریدم و هولکی چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم ….. به امید اینکه رجب رو پشت در ببینم ……. خان باجی و خان بابا ، ملوک حیدر ماشالله و لیلی همه با چشم گریون پشت در بودن ...
نفسم بند اومد … دیگه مطمئن شدم بلایی سر اوس عباس اومده ... عقب عقب رفتم و گفتم : عباس … عباس … عباسم …
و شل شدم و دم در نشستم رو زمین ………
نا نداشتم حرف بزنم ... زبونم کلفت شده بود و تو دهنم نمی چرخید ... فکر اینکه اوس عباس رو از دست دادم وجودم رو به آتیش کشید ... دیگه فکر رجب از یادم رفت و دیگه حتم داشتم یه بلایی سر اوس عباس اومده ... با نگاه وحشت زده التماس می کردم تا بهم بگن چی شده ولی همه فقط گریه می کردن ...
نفهمیدم چی شد و چقدر طول کشید یه دفعه دیدم توی حیاط پر شده بود ... همه فامیل و همسایه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن و عجز و لابه های من به کسی جرات حرف زدن نمی داد ….
رو کردم به خان باجی و گفتم : تو رو خدا شما به من بگو چی به سر عباس اومده ؟ بگو ... همیشه شما بودین که به دادم رسیدین ... حالام به دادم برس خان باجی …
صورتش خیس اشک بود و هق هق گریه می کرد ... خان بابا هم یه دستمال روی صورتش بود و شونه هاش می لرزید …….
دور تا دور نگاه کردم ... همه , همه بدون استثنا گریه می کردن …
جیغ کشیدم : عباس ….. عباس …..
همین طور که داشتم برای اوس عباس عزاداری می کردم , اونو تو چهار چوب در دیدم ...
یه کم چشممو مالیدم ... خودش بود از جا پریدم و خودمو بهش رسوندم و بدون ملاحظه بغلش کردم ...
نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ... گفتم : ای وای خدا … تو سالمی … الهی شکر ...
و لحظه ای بعد ازش جدا شدم و فریاد زدم : رجب من کو ؟ چیکارش کردی ؟ رجبم … رجبم کو ؟ بچه ام کو ؟ حرف بزن ... امانتی من کو ؟ بچه ام … پسرم …
و دویدم دم در و دیدم اونو تو یه پارچه بستن و آوردن خونه …
خواستم برم جلو و بچمو ببینم ولی اوس عباس منو گرفت و بقیه هم دورم ریختن …
قیامتی به پا شده بود …
دو تا نعره کشیدم و از هوش رفتم … چشم باز کردم توی اتاق بودم و داشتن روم گلاب و آب می ریختن ...
با التماس گفتم : بذارین برم بچمو ببینم .. آخه چی شده ؟ اون که حالش خوب بود ... چی شده اوس عباس ؟ …. اوس عباس بچه ام .. تو رو خدا رجبم و بهم برگردون ………
اوس عباس خودش مثل مجنون ها شده بود ... اینقدر گریه کرده بود که نمی تونست برام بگه چی شده ...
تا میومدم بلند شم , چند نفر می افتادن روی من و نگه ام می داشتن ... شاید اگر اون روز یک بار دیگه اونو می دیدم راحت تر قبول می کردم ولی بی انصاف ها نگذاشتن ...
صدای زهرا رو می شنیدم که شیون می کرد ... وقتی دیدم که التماسم فایده نداره , مات موندم ….
دیگه نمی تونستم گریه کنم ... همه چیز می فهمیدم ولی قدرت هیچ کاری رو نداشتم .. نه گریه نه شیون ... سکوتی مرگ بار برای من ……..
رجب رو شبانه از خونه بردن و من بدون اینکه بتونم اونو ببینم به یه گوشه خیره موندم ...
شب تا صبح همه میامدن و با من حرف می زدن ولی قدرت هیچ حرکتی نداشتم ... این ضربه ی سنگینی برای روح من بود …
صبح که همه برای دفن رجب آماده می شدن , خان باجی نشست کنارم و گفت : نرگس جان عزیزم حرف بزن , گریه کن ... من برات میگم چی شده ... می ترسیم طاقت نیاری قربونت برم ... تو حرف بزن تا بهت بگم و رجب رو نشونت بدم …..
ولی من همچنان خیره مونده بودم …........
ناهید گلکار