خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش دوم




    خان باجی گفت : یکی بزنه تو گوشش , الان می ترکه ... زود باشین ...

    اوس عباس فریاد می زد : بیا منو بزن , تقصیر منه ... من باید مراقبش می بودم ... بیا منو بزن نرگس ... تو رو خدا …. این کارو نکن ... حرف بزن فدات بشم ...
    ولی من همون طور خیره بودم که خان باجی دو تا سیلی محکم زد تو صورت من ولی من قدرت کار دیگه ای رو نداشتم و او بازم هم محکم تر زد تو صورتم ...

    این بار گوشم سوت کشید و یک نفس بلند کشیدم و چند قطره اشک از چشمم ریخت که صدای فریاد رقیه اومد : خدا منو بکشه ... داره از چشمش خون میاد ... خدا ااااااا …….

    رقیه تو سر و کله اش می زد و فریاد می زد ...

    اوس عباس هق و هق می زد و منو صدا می زد : نرگسم ... عزیز دلم ... فدات بشم ... نکن … نکن ….
    چشمام درد گرفته بود و نمی تونستم گریه کنم ... با هر اشک آتیشی توی وجودم می ریختن …..

    با خودم گفتم بذار آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم ...

    بی رمق از جام بلند شدم ... گریه نمی کردم ولی اشکم رو احساس می کردم ...

    به کمک بانو خانم رفتم لباس سیاهم رو تنم کردم و چادر به سرم انداختم و راه افتادم …
    آروم راه می رفتم و تنها صدایی که از حلقم بیرون میومد و با لب های بسته می گفتم هوممممممممم بود ....
    توی قبرستون وقتي از دور اونو آوردن , با اینکه می خواستم آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم , دوباره از هوش رفتم و زمانی به هوش اومدم که خاکسپاری تموم شده بود و من فقط تونستم روی خاکش شیون کنم ……
    و داغ دیدن اون برای همیشه به دلم موند ... نه گریه و نه شیون , دوای دردم نبود ... اصلا نمی دونستم چی دور و ورم می گذره ... هیچ چیزی برام مهم نبود , فقط رجب رو می خواستم ...

    یاد دست های تاول زده اش می افتادم و اشک می ریختم … و فقط اشک ...نه صدایی نه حرفی ….

    اوس عباس پیشم بود ولی به صورتش نگاه نمی کردم ... حتی ازش نپرسیدم چی شد که بچه ام رفت ولی جسته و گریخته فهمیدم که اون داشته بازی می کرده که داربست روش خراب میشه و فرق سرش شکافته میشه و جا به جا تموم می کنه ... این که نگذاشتن من اونو ببینم برای این بود که وضع خوبی نداشته …….
    خان باجی مرتب با من حرف می زد : ببین نرگس جان ... اکبرو ببین ... کوکب و زهرا به تو احتیاج دارن .. تو مادرشونی ... خدای نکرده اگر اکبر مریض بشه تو راضی میشی ؟ نه خوب …. این برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ... آدم باید خودشو تو این دنیا برای همه چیز آماده کنه ... به خدا تقدیر بوده ... اگر نه قرار نبود این طور که شنیدم اون روز رجب بره ... پس به خدا توکل کن ….
    تا یک ماه که هیچ کاری نکردم ولی کم کم راه افتادم و فقط کار می کردم ... همه جا رو می سابیدم و دستمال می کشیدم ، جارو می کردم و می شستم تند تند و با غیض ... اگر کارام تموم می شد باز از اول شروع می کردم ...

    غذا به زور می خوردم و شیرم خشک شده بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان