خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش اول




    فردا صبح , خیلی عادی رفت سر کار و دوباره شب نیومد ….

    سپیده زد و چشم من به در خشک شد ... هزار فکر کردم ... اگر او هم بلایی سرش بیاد چیکار کنم ؟ خیلی دوستش داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ….
    فردا هم نیومد ... نزدیک غروب بود که صدای پاشو شناختم ... با سرعت رفتم زیرزمین …

    اومد خونه … بچه ها هم اونجا بازی می کردن … خرید کرده بود ... نون و میوه و گوشت و سبزی خوردن و یه کم خرت و پرت دیگه ……

    اومد پایین و خریدشو داد به زهرا که اونا رو جا بجا کنه ...

    بعد اومد جلوی من نشست و گفت : خوبی ؟ بهتر شدی ؟

    با سر اشاره کردم : آره …

    گفت : ببخشید دیشب با یک عده از رفقای قدیم بودیم , خونه ی یکی خوابم برد ... صبح هم رفتم سر کار ... خوب به هر حال که تو نمی خوای منو ببینی … برات فرقی نداره ...
    دیدم نمی شه اونو ول کنم , سرش به هزار جا باز میشه ...  گفتم : چرا این طوری میگی ؟ یه کم بذار برای بچه ام عزاداری کنم خوب ... مرد چرا بهم فشار میاری ؟ فکر می کنی من نمی خوام خوب شم ؟ چرا به خاطر تو و بچه هام می خوام …. دلم می خواد به زندگی عادی برگردم ... مثل قبل خوشحال بشم و از ته دل بخندم ...

    به گریه افتادم و صورتم خیس اشک شد ... و گفتم : می خوام اوس عباس ... به خدا دلم می خواد ولی تو باید کمکم کنی ... تنهایی نمی تونم ….
    مثل بچه ها زد زیر گریه و سرشو گذاشت تو دامن من و دراز کشید و گفت : به خدا منم ناراحتم … نمی تونم غصه های تو رو از دلت بیارم بیرون ... از روت خجالت می کشم ... میگم تقصیر من نبود ولی بود ... نرگس خیلی دارم عذاب می کشم ... کاش اون روز اصرار نمی کردم با خودم ببرمش ... کاش اصلا می ذاشتم تو خونه پیش خودتت باشه …. یا کاش اون روز مواظبش بودم و حواسم ازش پرت نمی شد ….

    اینا دارن عذابم میدن و مثل خوره داره وجودمو می خوره ….. ولی یه چیزی هست …. من فکر می کنم که ما رو چشم کردن نرگس ... داره بینمون سرد میشه ...

    از این حرف ترسیدم ...دلم نمی خواست چنین حرفی رو بشنوم .... این بود که دستم رو بردم روی سرش و نوازشش کردم و با خودم گفتم نرگس اگه عشق اوس عباس رو هم از دست بدی ؟ اگه دیگه دوستت نداشته باشه ؟ دیگه می میری ... پس هواشو داشته باش …..
    این شد که از اون به بعد هر چقدر در دلم خون گریه می کردم , اسم رجب رو به زبونم نیاوردم و فقط اونو توی وجودم نگه داشتم و بس …
    مادر رضا اومد پیش من و ازم پرسید کی می تونه عروسشو ببره ؟

    برام فرقی نمی کرد ... گفتم : هر وقت می خواین بدون مراسم ببرین ... من حوصله ی عروسی گرفتن رو ندارم ...

    اونام قبول کردن و ده پانزده روز دیگه مراسم عقدی برگزار کردیم و زهرا رو با جهازی که از قبل براش تهیه کرده بودم و اوس عباس خریده بود , به خونه ی بخت فرستادیم …..
    موقع رفتن زهرا رو محکم بغل کردم و به سینه فشردم و گفتم : ببخشید که عروسی ای که تو دلت می خواست نشد ...

    و اون که گریه می کرد گفت : اگه شما هم می خواستید , من نمی خواستم ... وقتی رجب تو عروسی من نیست , هیچ کس نباشه ……
    و همین طور ساده اونو بردن ...

    آبجی ربابه و دخترش محترم همراه او رفتن و شب رو خونه ی اونا خوابیدن و صبح پیش من اومدن تا بگن زهرا چه حال و روزی داره ...
    اینکه حالا من دست تنها شدم و بزرگ ترین یار و یاور من رفته بود و مسئولیت همه چیز به گردن خودم افتاده بود از یک طرف , جای خالی اونم برام سخت شده بود ...
    اون تازگی ها بود که سری تو سرا درآورده بود و با هم درددل می کردیم و حالا خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم , ازم جدا شد ....



    اینجا عزیز جان یه نفس بلند کشید و گفت : اتفاقا راحت شدم که برای تو تعریف کردم ... از اون روز به بعد نتونسته بودم در موردش حرف بزنم ………



    ربابه و دخترش محترم تا غروب پیش من موندن ... شاید فکر می کرد روز اول منو تنها نذارن و قصدشون این بود که وقتی اوس عباس اومد , برن ... ولی هوا داشت تاریک می شد و از اون خبری نبود …

    احساس خوبی نداشتم ... دلم می خواست تنها باشم ولی روم نمی شد به ربابه بگم برو …

    اوس عباسم نیومد که نیومد ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …. نق و نق ربابه هم که می خواست بره و منتظر اوس عباس بود , از طرفی آزارم می داد …
    بالاخره شام رو آوردیم و خوردیم و جمع کردیم و حرف زدیم ...

    ربابه چند دقیقه یک بار می پرسید : نیومد ؟

    سوالش منو عصبی می کرد ولی بازم با خونسردی می گفتم : نه ….
    می دونستم که حتما مست میاد و این بار آبروی من میره و ربابه کسی نبود که بهش سفارش کنم و اونم گوش کنه و به کسی نگه …

    خیلی از دست اوس عباس کفری بودم …. بالاخره جا پهن کردم و ربابه و محترم خوابیدن و خودم روی پله های حیاط نشستم و منتظر موندم ……
    نیمه های شب صدای آواز خوندن اوس عباس به گوشم خورد ... پریدم درو باز کردم تا یواشکی اونو ببرم بخوابونم تا کسی نفهمه ولی اون با صدای بلند می گفت : نرگس دوستت دارم ….. نرگس .... نرگس ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان