خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش دوم




    زیر بغلشو گرفتم که ببرمش تو اتاق خودمون ولی اون منو بغل کرده بود و می خواست منو ماچ کنه ….

    حالم داشت به هم می خورد ... هی سرمو می کشیدم و بهش گفتم : نکن ... برو بخواب تا حالت خوب بشه …
    شروع کرد به داد زدن که : می خوای من ماچت نکنم بهانه درمیاری ؟ می دونم … می دونم که دیگه منو دوست نداری ... از اول هم دوست نداشتی ... حالا رجب رو بهانه کردی ... می دونم دلت کجا بنده …

    بعد صداش بلندتر شد و یواش یواش شروع کرد به عربده کشیدن و ربابه و محترم هراسون از خواب بیدار شدن و اومدن و اونو به اون حال روز دیدن …

    هی می زد پشت دستش و می گفت : خدا مرگم بده ... خاک بر سرم ... اوس عباس نجسی می خوره ؟ چشمم روشن ... آفرین …. چی فکر می کردیم و چی شد ؟
    من فقط اشک می ریختم ... برای آبروم , برای عزتم که از بین رفته بود ….

    ربابه خیلی تعجب کرده بود ... اصلا تو خانواده ی اونا کسی که مشروب می خورد , طرد بود ….

    برای همین اگه به خودش بود , همون شبونه از خونه ی من می رفت …..

    با هزار زحمت اونو خوابوندم و خودم رفتم تو زیرزمین تا چشمم به ربابه نیفته ... با خودم گفتم این طوری نمی شه نرگس , باید یه فکری بکنم ... اول به نظرم رسید برم پیش خان باجی ولی دلم نمی خواست اونم بفهمه که اوس عباس نجسی می خوره ... گفتم باهاش قهر کنم و از خونه برم که دیدم اینم کار احمقانه ای و دوست ندارم …..
    بعد فکر کردم نرگس خودت باید راه چاره رو پیدا کنی ... این طوری زندگیت خراب میشه ……..
    صبح وقتی ربابه برای نماز بیدار شد , من هنوز پایین بودم و دنبال راه چاره ای برای شب زنده داری های اوس عباس می گشتم ...
    آبجیم انگار با منم قهر بود ... وضو گرفت و ژاکتشو پیچید دورشو رفت بالا ... منم وضو گرفتم و دنبالش رفتم ...

    اون تا رسید تو اتاق , یه سقلمه زد به محترم که : پاشو نمازتو بزن کمرت , بریم خبرمون …..
    پرسیدم : آبجی از چیزی ناراحتی ؟ ….

    ربابه دستشو کوبید به هم که : خاک بر سرم تازه می پرسه چرا ناراحتی ... نمی دونم والله ... شما بگو دیگه چی می خواستی بشه ؟ ما اینجا نون یه عرق خورو خوردیم … گناهه … گناه ... والله نمازمونم قبول نیست ... باید بریم خونه قضاشو بخونیم ……
    گفتم : وا آبجی , چرا این طوری می کنی ؟ نمی بینی چه قدر ناراحته ؟ دفعه ی اولشم بوده ... من وادارش می کنم توبه کنه ... خودتو ناراحت نکن …

    ربابه وسط حرف من به نماز وایساد و چیزی نگفت …. اما همین که نمازش تموم شد مثل اینکه توی نماز بهش فکر کرده بود , داد زد : می دونی تو خونه ای که نجسی خورده بشه ملائک تا چهل روز پیداشون نمی شه ؟ منم دیگه طاقم تموم شد … آخه تا صبح هم نخوابیده بودم ... با ناراحتی گفتم : خوب پیداشون نشه ... الان اینجا چیکار دارن که بیان ؟ چهل روز دیگه بیان …. ولی وقتی اومدن رجب رو با خودشون بیارن که منو اوس عباس خیلی دلتنگیم … اوس عباس داره دق می کنه ... آبجی داره از غصه دق می کنه , فهمیدی ؟

    بعد شما دارین چی میگین ؟ چرا حال اون بدبخت رو نمی بینی ؟ خوب مرده دیگه ... ول کن آبجی ……

    یه کم به من چپ چپ نیگا کرد و با عجله دست محترم رو گرفت و از خونه ی ما رفت …

    خیلی هم عجله داشت , فکر کنم رفت تا بقیه ی فامیل رو خبر کنه و برای همین به دو رفت …..
    اوس عباس از سر و صدای ما بیدار شد و پرسید : چی شده ؟ آبجی ربابه کجا رفت ؟

    با خونسردی گفتم : رفت به همه بگه تو مشروب می خوری ……

    از جاش پرید که : نگو نرگس ... چی میگی ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ اگه آقا جان بفهمه خیلی بد میشه ….. قبل از این که برم سر کار , میرم از دلش در میارم ...

    گفتم : خان باجی که گفت تو گاوداری پر از خاکه , خودت انتخاب کن …….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان