داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و پنجم
بخش دوم
زیر بغلشو گرفتم که ببرمش تو اتاق خودمون ولی اون منو بغل کرده بود و می خواست منو ماچ کنه ….
حالم داشت به هم می خورد ... هی سرمو می کشیدم و بهش گفتم : نکن ... برو بخواب تا حالت خوب بشه …
شروع کرد به داد زدن که : می خوای من ماچت نکنم بهانه درمیاری ؟ می دونم … می دونم که دیگه منو دوست نداری ... از اول هم دوست نداشتی ... حالا رجب رو بهانه کردی ... می دونم دلت کجا بنده …
بعد صداش بلندتر شد و یواش یواش شروع کرد به عربده کشیدن و ربابه و محترم هراسون از خواب بیدار شدن و اومدن و اونو به اون حال روز دیدن …
هی می زد پشت دستش و می گفت : خدا مرگم بده ... خاک بر سرم ... اوس عباس نجسی می خوره ؟ چشمم روشن ... آفرین …. چی فکر می کردیم و چی شد ؟
من فقط اشک می ریختم ... برای آبروم , برای عزتم که از بین رفته بود ….
ربابه خیلی تعجب کرده بود ... اصلا تو خانواده ی اونا کسی که مشروب می خورد , طرد بود ….
برای همین اگه به خودش بود , همون شبونه از خونه ی من می رفت …..
با هزار زحمت اونو خوابوندم و خودم رفتم تو زیرزمین تا چشمم به ربابه نیفته ... با خودم گفتم این طوری نمی شه نرگس , باید یه فکری بکنم ... اول به نظرم رسید برم پیش خان باجی ولی دلم نمی خواست اونم بفهمه که اوس عباس نجسی می خوره ... گفتم باهاش قهر کنم و از خونه برم که دیدم اینم کار احمقانه ای و دوست ندارم …..
بعد فکر کردم نرگس خودت باید راه چاره رو پیدا کنی ... این طوری زندگیت خراب میشه ……..
صبح وقتی ربابه برای نماز بیدار شد , من هنوز پایین بودم و دنبال راه چاره ای برای شب زنده داری های اوس عباس می گشتم ...
آبجیم انگار با منم قهر بود ... وضو گرفت و ژاکتشو پیچید دورشو رفت بالا ... منم وضو گرفتم و دنبالش رفتم ...
اون تا رسید تو اتاق , یه سقلمه زد به محترم که : پاشو نمازتو بزن کمرت , بریم خبرمون …..
پرسیدم : آبجی از چیزی ناراحتی ؟ ….
ربابه دستشو کوبید به هم که : خاک بر سرم تازه می پرسه چرا ناراحتی ... نمی دونم والله ... شما بگو دیگه چی می خواستی بشه ؟ ما اینجا نون یه عرق خورو خوردیم … گناهه … گناه ... والله نمازمونم قبول نیست ... باید بریم خونه قضاشو بخونیم ……
گفتم : وا آبجی , چرا این طوری می کنی ؟ نمی بینی چه قدر ناراحته ؟ دفعه ی اولشم بوده ... من وادارش می کنم توبه کنه ... خودتو ناراحت نکن …
ربابه وسط حرف من به نماز وایساد و چیزی نگفت …. اما همین که نمازش تموم شد مثل اینکه توی نماز بهش فکر کرده بود , داد زد : می دونی تو خونه ای که نجسی خورده بشه ملائک تا چهل روز پیداشون نمی شه ؟ منم دیگه طاقم تموم شد … آخه تا صبح هم نخوابیده بودم ... با ناراحتی گفتم : خوب پیداشون نشه ... الان اینجا چیکار دارن که بیان ؟ چهل روز دیگه بیان …. ولی وقتی اومدن رجب رو با خودشون بیارن که منو اوس عباس خیلی دلتنگیم … اوس عباس داره دق می کنه ... آبجی داره از غصه دق می کنه , فهمیدی ؟
بعد شما دارین چی میگین ؟ چرا حال اون بدبخت رو نمی بینی ؟ خوب مرده دیگه ... ول کن آبجی ……
یه کم به من چپ چپ نیگا کرد و با عجله دست محترم رو گرفت و از خونه ی ما رفت …
خیلی هم عجله داشت , فکر کنم رفت تا بقیه ی فامیل رو خبر کنه و برای همین به دو رفت …..
اوس عباس از سر و صدای ما بیدار شد و پرسید : چی شده ؟ آبجی ربابه کجا رفت ؟
با خونسردی گفتم : رفت به همه بگه تو مشروب می خوری ……
از جاش پرید که : نگو نرگس ... چی میگی ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ اگه آقا جان بفهمه خیلی بد میشه ….. قبل از این که برم سر کار , میرم از دلش در میارم ...
گفتم : خان باجی که گفت تو گاوداری پر از خاکه , خودت انتخاب کن …….
ناهید گلکار