داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و ششم
بخش اول
ولی یه جورایی دلم خنک شد و گفتم شاید از ترس آبروش دیگه نره ….. من از تهدید کردن و سر و صدا و دعوا و مرافعه بیزار بودم …..
می تونستم اونو از خان باجی بترسونم ولی دلم می خواست خودش تصمیم بگیره که دیگه این کارو نکنه , پس سعی کردم بیشتر بهش محبت کنم ...
هنوز زمستون نشده بود ... یه دفعه هوا سرد و ابری و نزدیک ظهر برف شدیدی اومد و همه جا رو سفید کرد ... من رفتم کرسی رو از زیرزمین آوردم و سه تا گوله آتیش کردم گذاشتم تو منقل و کرسی رو روبراه کردم … توی بخاری زغال سنگ گذاشتم و اونم روشن کردم ….
اکبر و کوکب با هم بازی می کردن ... اکبر حالا راه افتاده بود و هیچ کسی نمی تونست جلوشو بگیره حتی یه دقیقه نمی نشست ... همین جور این طرف و اون طرف می دوید ... برای همین از ترسم که اتفاقی براشون نیفته ؛ هر وقت می رفتم پایین , اونا رو با خودم می بردم و کارامو می کردم بعد با خودم میاوردم بالا ...
اون روز با وجود برف زیاد بچه ها را برداشتم و رفتم به زیرزمین که صدای در اومد ... اول فکر کردم کار تعطیل شده و اوس عباس برگشته … ولی ضربه هایی که پشت سر هم به در می خورد , منو ترسوند …
چادر به سرم انداختم و رفتم درو باز کردم ... ملوک پشت در بود با دو تا بچه اش ... داشت به شدت گریه می کرد و می لرزید …
چند تا بقچه و یک صندوق کوچیک , نشون می داد که به خونه ی من پناه آورده ... یاد خودم افتادم روزی که با ناامیدی در خونه ی آقا جان رو زدم ….
فورا محمود رو ازش گرفتم و فقط گفتم : خوش اومدی ... بیا تو خیلی سرده …
حال نزاری داشت ... روی سر اونو و بچه ها پر بود از برف ... انگار مدتی بود که پشت در وایساده بودند ...
دلم به حالش سوخت ... با عجله اونا رو بردم بالا و خودم رفتم بچه هامو از پایین آوردم … تا من برگشتم , اون چادرشو برداشته بود و کنار بخاری زار زار گریه می کرد ...
دلم هزار راه رفت ولی هیچی ازش نپرسیدم ... فوراً یه چایی دم کردم و لباس های گرم اصغر و محمود رو در آوردم … هر چهار تا بچه از دیدن همدیگه خوشحال شده بودن و بالا و پایین می پریدن …
یه زیردستی آوردم و کمی آجیل و خرما که داشتم رو جلوش گذاشتم ... استکان ها رو حاضر کردم و کنارش نشستم ... تا اون موقع اون همین طور مثل ابر بهار گریه می کرد ... منم خواستم دلش خالی بشه …
تا من نشستم کنارش گریه اش بلندتر شد و گفت : دیدی ؟ دیدی خانم ؟ دیدی که خان باجی با من چیکار کرد ؟ نگفتم ؟ به خدا اون خونه شده برام جهنم …. داشتم دیوونه می شدم ….
گفتم : خودتو ناراحت نکن ... من نمی خوام بدونم چون به من مربوط نیست ولی به خونه ی من خوش اومدی , قدمت روی چشم …..
با صدای بلندتر همراه با گریه گفت : آخه تو که نمی دونی من چیا کشیدم ... چی به سرم اومده ….. تازه رفتم خونه ی آقام ؛ منو راه نداد ... میگه به قهر نباید بیای , برگرد ... اصلاً از من نپرسیدن تو اونجا امنیت جانی داری یا نه …..
نمی خواستم در موردش فکر بدی بکنم ولی واقعا مثل مادرش حرف می زد ... بی سر و ته ….
بلند شدم دو تا چای ریختم و آوردم و بهش گفتم : ملوک جان حرفی نزن که بعداً پشیمون بشی ... دیگه امنیت جانی رو از کجات درآوردی ؟ ….
قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت که : تو که نمی دونی ... اگرم بهت بگم باور نمی کنی ... تازه تنها اون نیست که ... خان باجی از وقتی لیلی اومده هر چی می تونه به من بی محلی می کنه و لیلی جون از دهنش نمی افته ... خدا شاهده , خدای من شاهده تحمل می کردم کارای خان بابا و خان باجی رو ... ولی فتح الله رو نمی تونم … بذار برات بگم چی رو از همه پنهون می کنن …..
تازه متوجه شدم که درد ملوک از چیه ……
اون ادامه داد : به خدا غیب می شه ... می ره تو اتاقش بعد می بینیم نیست … نرگس جون به جون اصغرم صد بار خودم دیدم ولی همه انکار می کنن و میگن خیالاتی شدی … اگه یه وقت بچه ی منو غیب کنه چیکار کنم ؟ نمی تونم ... دیگه نمی تونم ... به اینجام رسیده …. به من اَنگِ دیوونگی می زنن ولی خودم می دونم که می خوان از من پنهون کنن ولی اگر اونجا بمونم حتماً مجنون می شم ...
و بعد شروع کرد زبون گرفتن و دلسوزی کردن برای خودش که : اون وقت این دو تا بچه بی مادر چیکار کنن ؟ کی تر و خشکشون بکنه ؟ حالا چیکار کنم ؟ ای خدا چیکار کنم ؟ بی خونمون شدم !!!! …
داشتم سرسام می گرفتم ... اون حتی فرصت نمی داد که من بهش حرف بزنم ...
بالاخره ساکتش کردم و گفتم : تو چاییتو بخور تا بهت بگم ... ببین ملوک جان من خبر داشتم ... فتح الله آزاری برای کسی نداره ... چرا شلوغش کردی ؟ تو زندگی خودتو بکن ... وقتی میگن نه یعنی نمی خوان در موردش حرف بزنن … همه ی مردم که متوجه نیستن ... اون بچه دست خودش نیست , با ما فرق داره …. اون طوری هم که میگی نیست ... اون طفلک خودش هنوز نمی دونه براش چه اتفاقی میفته ... به من گفت دختر می زایی ولی پسر داشتم ... پس هنوز چیزی معلوم نیست ... تا حالا تو رو اذیت کرده ؟
فکری کرد و گفت : نه ….
ناهید گلکار