داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و هشتم
بخش دوم
ولی کسی به حرف اون گوش نمی داد و تقریبا بیرونش کردم ... اونا که رفتن بیرون , درو بستم و بهش تکیه دادم و یک نفس راحت کشیدم و گفتم نرگس دست خان باجی رو از پشت بستی ….. حالا اینو تا کی می خوای پنهون کنی , خدا عالمه ….
برگشتم و بچه ها رو خوابوندم و هر چی کار تو خونه بود کردم ... حتی حیاط رو هم شستم …. ولی همین طور خون خونمو می خورد ... انتظار , بدترین چیزی بود که زجرم می داد …
رفتم سراغ گلدوزی ولی بی حوصله پرتش کردم یه گوشه ... رفتم تو ایوون گوشه ای نشستم ... تمام حسم , گوش شده بود که شاید از دور صدای اومدن اونو بشنوم و تنها چیزی که عایدم می شد صدای سگ بود و بس ……
اونقدر به خودم پیچیده بودم که بدنم آتیش گرفته بود ... داغِ داغ بودم ... رفتم تو حیاط و پامو گذاشتم توی حوض ... بعد لباسمو بالا زدم و نشستم ... خنکای آب کمی آرومم کرد ... آهسته و آروم رفتم پایین تر و رفتم زیر آب …
در اون لحظه یک آن دلم خواست نفس نکشم تا راحت و آروم همون جا بخوابم ... احساس می کردم خیلی خسته ام ... ولی من خیلی جون دوست بودم و زود اومدم بالا …
مدتی به همون حال پشت به جریان آبی که وارد حوض می شد , نشستم …
راستش دلم می خواست اوس عباس میومد و منو نصفه شبی به اون حال می دید ولی نیومد و صدای اذون مسجد از دور بلند شد …
سر نماز گریه ام گرفت و همین طور که دعا می کردم خدا اوس عباس به راه راست هدایت کنه , صدای در رو شنیدم ….
رفتم تا دیگه هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ولی اون اصلا حال خودش نبود و من کافی بود فقط یک کلمه بگم , بعد باید صبح جواب در و همسایه ها رو هم می دادم ؛ از بس که هوار می زد …..
زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش تو خونه ... باز افتاد تو رختخواب و من سعی کردم کفش و جورابشو از پاش در بیارم ...
اون همین جور داشت قربون صدقه می رفت و یه دفعه گفت : الهی من فدات بشم روح انگیز …….
من چشمام گشاد شد ... سر جام خشک شدم ...
کنارش نشستم تا ببینم دیگه چی میگه و روح انگیز کیه ولی اون خوابیده بود و من به امید یک کلام دیگه تا صبح بالای سرش نشستم و به دهنش خیره شدم و اشک ریختم ...
حالا برای من فقط مست کردن اون نبود ... اینکه این شب ها رو جایی میره که زن های بد اونجا هستن , روح و جسمم رو سوزوند .….
ناهید گلکار