داستان عزیز جان
قسمت هشتادم
بخش اول
عزیز خانم از ما به گرمی استقبال کرد و گفت : بیا ... من تو اون اتاق جلسه دارم ... بشین تا تموم بشه , با هم حرف بزنیم ...
گفتم : ببخشید عزیز خانم , اوس عباس دم در وایساده و نیره تو ماشینه ... اگه خیلی طول می کشه , برم فردا بیام .
گفت : نه نه , الان میگم ... صبر کن ...
و بعد رفت تو اتاق و زود برگشت …….
وقتی اون با من حرف می زد , کوکب از لای در توی اتاق رو نیگا می کرد ….
بالاخره گفت : اگه وقت داری و قبول می کنی یک سری گلدوزی می خوام که می دونم فقط از دست تو برمیاد … اگه قبول کنی خیلی ازت ممنون می شم …..
گفتم : نمی دونم والله ... ببینم اگر بتونم , روی چشمم ... انجام میدم براتون ….
گفت : ببین ، بیست تیکه هم شکل و یک اندازه روی پارچه ی کرم تیره و نخ قهوه ای و کرم روشن ... نقشش رو هم می دم .. می دوزی ؟
راستش یک کم جا خورده بودم ... اصلا فکر نمی کردم که اون چنین چیزی از من خواسته باشه ... خیلی با عقلم جور درنمی اومد ….. اون رفت و پارچه و نخ ها رو آورد و اندازه ها رو داد به من و با دستپاچگی خداحافظی کردم که اوس عباس معطل نشه ولی هر چی دنبال کوکب گشتم نبود ….
تا دیدیم توی اتاق کنار خانمی که قرآن تفسیر می کرد نشسته و محو تماشای اونه …. صداش کردم ...
اومد گفت: عزیز جان تو رو خدا بذار بمونم ... خیلی خوبه , بذار گوش کنم …
عزیز خانم به من گفت : بذار باشه ... تو برو من خودم جلسه تموم شد , میارمش ….
دلم نمی خواست ولی با اصرار کوکب , رضا شدم کوکب رو گذاشتم و از اون جا اومدم بیرون ……
اوس عباس ناراحت شد و گفت : چه معنی داره ؟ برو بیارش …
گفتم : اگه میومد که آورده بودمش , نیومد ...
گفت : پس همین جا می مونم تا بیاد ...
گفتم : ما بریم , عزیز خانم خودش اونو میاره ... تو از کارت می مونی ... نگران نباش ... جلسه ی قرآنه , کار بدی که نمی کنن ……
خلاصه ما برگشیم خونه …. اوس عباس ما رو پیاده کرد و رفت سر کار …
ظهر شد , کوکب نیومد ... دلم شور افتاد ولی دستم به جایی بند نبود ... تا بعد ازظهر که عزیز خانم اونو آورد , دلم هزار راه رفت …..
اونجا عزیز خانم به من گفت : نرگس جون کوکب خیلی بااستعداده ... می خواهی شاگرد خانم حسینی بشه ؟ اون بهترین معلم قرآن تو تهرونه …
گفتم : دوست دارم ولی کوکب می ره مدرسه ... داره درس می خونه ... می ترسم از درسش بیفته ….
گفت : تو نگران اون نباش ... تو بیارش , ما به درسشم می رسیم ... جلو میفته که عقب نمی مونه ….
گفتم : باشه , اوس عباس بیاد بهش میگم ... اگه رضایت داد میارمش ...
عزیز خانم گفت : پس اگر خواستی بیاری , فردا ساعت چهار قبل نماز بیارش …. مدرسه صبح میره دیگه ؟ گفتم : بله …
گفت : خوب پس مشکلی نیست ... به خدا حیفه , بذار بیاد ... راستش از بس تو رو دوست دارم می خوام هر روز ببینمت ….
اوس عباس موافق نبود ولی کوکب خودش خیلی اصرار کرد و دلش می خواست بره , این بود که ما موقتی موافقت کردیم و از فردا دیگه کارم دراومده بود …
روز اول به زهرا گفتم بیاد پیش بچه ها تا من کوکب رو ببرم و بیارم ... اونم از ناهار با رضا و مادرش اومدن خونه ی ما …
کوکب با ذوق و شوق جلوتر از من رفت تو جلسه ... من یه کم تو راهرو وایسادم ...
دو نفر منو به هم نشون می دادن و پچ پچ می کردن ... رفتم ته سالن ... اونجام چند نفر داشتن می گفتن که دیدی ؟ زن اوس عباس بود اومد تو … چه عجب افاده ای تو جلسه ی قرآن اومده …
منم چادرم رو کشیدم جلو و رفتم تو اتاق و یه گوشه ای نشستم تا کسی منو نشناسه …..
خانم حسینی و عزیز خانم کنار هم بودن و کوکب پهلوی اونا نشسته بود ….
بغل دستی من از اون یکی پرسید : این بچه ی کیه ؟ …
اون یکی گفت : مگه نمی دونی بچه ی همون زنیه که عاشق اوس عباس شد و قاپشو دزدید و حالام گرفته تو مشتش ...
باز اولی پرسید : اون که بچه اش تازگی مرده ؟
جواب داد : آره دیگه ... دو تا بچه از اون شوهرش داشت که بیرونش کرده بودن ... آویزون گردن اوس عباس شد و حالا چند تا توله پس انداخته و میخشو محکم کوبیده …. بیچاره اوس عباس ... حتما چیزخورش کرده که میگن براش می میره … تازه یه فیس و افاده ایم داره ... هر جایی نمی ره ….
باز اولی گفت : شاید می ترسه شوهرشو ازش بگیرن ... زنیکه باید خیلی قالتاق باشه اینجور که میگی ….
بلند شدم رفتم با صدای بلند گفتم : عزیز خانم میشه من یه کم حرف بزنم ؟
خانم حسینی ساکت شد و همه به من نگاه کردن ...
عزیز خانم گفت : نرگس جون , خانم داره درس میده …..
گفتم : منم درس دارم ... اگر نمی شه , من کوکب رو وردارم برم ؟ ….
گفت : چیزی شده ؟
خانم حسینی مداخله کرد و گفت : بیا بگو دخترم ... بیا تو درس بده ……
ناهید گلکار